ویرگول
ورودثبت نام
لیلافرزادمهرm_15996912
لیلافرزادمهرm_15996912
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

آغاز بی پایان

آغاز بی‌پایان

مهری دچار بیماری مهلک این روزها (کرونا) شد. او را به بیمارستان رساند ولی پیشرفت بیماری از حرکات شتاب‌زده آن‌ها سریع‌تر بود و توانست او را با تمام مهر و محبت به کام خود بکشد.

نزدیک چهل روز است که در فراغ او زاری می‌کرد، تاب این دوری برایش هرلحظه سخت‌تر می‌شد. خودرابه پنجه ناهموار سرنوشت می‌سپارد هرروزش را سیاه می‌کند.

صبح صدای مهربان مهری را شنید"مرد پا شو نان تازه بخرتا صبحانه را کنار پنجره بخوریم ببین گنجشک‌ها پشت پنجره دانه می‌خورند، می دونی که دوست ندارم صبحانه را تنها بخورم". در رختخواب کمی خود را پیچ‌وتاب داد و به سمت صدا برگشت چشم‌ها را نیمه‌باز کرد ؛ فقط جای خالی و اتاق پر از سکوت را دید که تنهایی‌اش را فریاد می‌زد. اشک‌های جاری از گوشه چشم‌ها، خود را به لبه متکا رساندند. از جا بلند شد و فاتحه‌ای نثار همسر وفادارش کرد. به سمت آشپزخانه رفت و صدای بی‌صدایی را شنید. کتری خاموش روی اجاق و ظرف‌های نشسته شب گذشته به او خودنمایی کردند.

دستی به‌صورت و ریش‌های بلندش کشید و آهی از ته سینه نثار پنجره خالی کرد. پشت پنجره دیگر گنجشکی نبود. سکوت خود را به پشت پنجره رسانده بود و با ضربات مهلکی قصد نابودی او را داشت. کتری را روشن کرد، چای را دم کرد. قدری پنیر ونان بیات چند روز قبل را سر میز گذاشت. همیشه اولین لقمه را مهری برایش آماده می‌کرد. به پنجره خیره شد گل‌های داخل گلدان هم مثل او زرد و غمگین و پژمرده بودند. پارچ آب را پر کرد به گل‌های تشنه محبت قدری رسید برگ‌های زردشان را از شاخه جدا کرد.

به داخل برگشت تا این سکوت را ترک کند. لباس پوشید وخودرا به داخل کابین آسانسور رساند. تا بسته شدن در آسانسور به در واحد خیره شد شاید مهری کیف یا سوئیچ جامانده را با چاشنی لبخند در جلوی در تکان دهد. در کابین با حرکات کش‌دار بسته شد.

دکمه پارکینگ را زد کابین با صدای بدی شروع به حرکت کرد. تکان‌های شدید و ضربات مهلکی که از دیوارها برجانش فرود می‌آمدند، تمام لحظات زندگی را برایش مرور کرد. دستهارا روی سر گذاشت به تصور زلزله خود را از آسیب جدی حفظ کند.

تکان‌ها با رسیدن به پارکینگ قطع شد. سعی کرد در را باز کند که درد مانند برق از تمام کتف و دست راستش به سلول‌های مغزی رسید. با دست دیگر به‌سختی در را باز کرد وخودرا به بیرون رساند. با سروصدای ایجادشده همه همسایه‌ها به پارکینگ رسیدند واو را باحالی نزار به بیمارستان رساندند. کتف شکسته را با کچ سفید و باندآژ ثابت کردند. بچه‌ها هراسان خود را رساندند. دختر اشک‌هایش را بی‌وقفه می‌چکاند و پسر اطرافش پروانه‌وار می‌گشت. قرار شد اورا به خانه دختر ببرند که مانع شد. عطر مهری هنوز در خانه می‌پیچید نمی‌توانست بدون یاد و عطر او بخوابد.

صبح روز چهلم مهری، برای چکاپ به بیمارستان مراجعه کرد. دکتر دارویی را تجویز و تزریق کرد. درد بی‌کسی بیش از همه دردهایی که می‌کشید آزارش می‌داد. وقتی‌که تزریق انجام می‌شد به قطرات سرم که وارد رگ‌هایش می‌شد خیره شد در لحظه از خدا خواست اورا به مهری برساند، فقط مهری‌اش می‌دانست دردش را چطور درمان کند. تزریق نادرست او را به سمت مهری هل داد. بعد از ساعتی تلاش بی‌ثمر کادر پزشکی دست‌های مهری را گرفت و باهم سفر بی‌بازگشت را آغاز کردند.

عشقمهریابدیتآغاز دوباره
لیلا فرزادمهر هستم فوق لیسانس بازرگانی بین الملل‌.کارمند حسابداری.با نوشتن دنیای اطرافم رو رنگ می کنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید