خبر شهادت دایی را آوردند. محشری برپا شد. مادر صورت را می خراشید. اشکهایش به اطراف میپاشید. همه در خانه ما جمع شده بودند . نوحه سراییهای مادر، آنها را متأثر کرده بود.
اهالی محل بیرون خانه ایستاده بودند. پدر اولین نفر بود که با خبر شده بود. به خانه پدربزرگ رفتیم.
دو حجله ورودی را تزئین کرده بود. چراغهای رنگی حجله ها از دور خودنمایی میکرد. داغ دل سوخته مادر را صد برابر کرد. کسی را یارای نگهداری او نبود. تمام اطرافیان او را دعوت به آرامش میکردند. هر بار یاد خاطرهای از دایی، فغان و نالهاش را به آسمان میبرد..
صبح روز بعد، با قیافه متفاوت پدربزرگ مواجه شدیم. شاید باورش برای خیلیها سخت باشد اما من به چشم خود دیدم که یک شبه موهای پدربزرگ کاملاً سفید شد و قد استوارش ، خمیده و منحنی گشت..
دیگر چشمه اشک مادر خشکیده بود، فقط صدای گرفته و ناله جگر سوختهاش را دیگران میشنیدند.
گروه گروه آشنایان وارد میشدند. مادر تک دختر خانواده بود. با فوت زود هنگام مادرش، مادری برادرهایش را برعهده گرفته بود. برادران را به دندان گرفته و بزرگ کرده بود. حالا بجای مادر نداشته هم عزاداری میکرد.
به دلیل اوضاع وخیم منطقه جنگی، دسترسی به جنازه دایی غیرممکن بود.
. از زبان دوستان و همرزمانش میشنیدیم که در کجا و چطور به شهادت رسیده است
اما چندماه بعداز دوستان همرزمش، خبر سلامتی دایی را شنیدیم. امید در دل مادر وپدر بزرگ جوانه زد.
یکی میگفت:دیدم که اسیر شده.
یکی میگفت در گوشه ای زخمی بوده است ولی قادر به حمل اونبودیم. دیگری میگفت که تیر خلاص زدند. آن یکی میگفت از رادیو عراق صدایش را شنیدند. خلاصه این روند هر روز و هر روز تا یک سال ادامه داشت.
سالگرد هم برگزار شد. همه در انتظار رسیدن دایی گوش به زنگ بودند. هربار که نیمه شب ویا صبح زود صدای زنگ به گوش می رسید، اهل خانه پشت در به صف می شدند. تا استقبال شایسته ای از دایی داشته باشند. همه شبها پدر بزرگ تا صبح پای رادیو می نشست. از لیستی که اعلام می شد، نام فرزند برومند را بشنود.
مادر افسردگی گرفته بود. در خواب وبیداری با برادر صحبت می کرد.
یکی از اقوام پیشنهاد داد که برای راحت شدن خیال پدربزرگ و کوتاه کردن انتظار، به آینه بینی مراجعه کنند. اوایل همه او را نکوهش کردند.
بعد از مدتی برای آسودگی و آرامش خانواده، تصمیم گرفتند که به سراغ او بروند تا تکلیف را روشن کنند زنده یا مرده دایی مسجل شود..
آینه بین قرار شد دریک شب مهتابی روی پشت بام خانه ما وسایلش راپهن کند.
یک آینه بزرگ با یک کاسه آب وکتاب دعایی که با خودش آورده بود را در پشت بام گستراند..
پیرزن لباس سفیدی بر تن کرده بود و موهای بلندش را باز گذاشته بود. دستان باد موهایش را پریشان کرده و در اطراف صورتش می رقصید..
آینه را طوری قرار داد که عکس ماه را در آن و انعکاسش رادر ظرف ببیند.
چند بار اُراد خاصی را بر زبان جاری کرد. قبل از شروع کارش ، خواسته بود که روی پشت بام غیراز مادرم کسی حضور نداشته باشد..
بعدها از صحبتهای مادر فهمیدم ، زمانی که ماه کامل شد ودر وسط آسمان قرار گرفت، پیرزن اُرادی را خواند و سرش را به اطراف تکان میداد..
مادربه چهرهاش نگاه میکند و از چهره پیرزن چنان خوف میکند که تا پایان مراسم، چشمهایش را می دزدد. مادر تعریف کرد که از انعکاس ماه در آینه وآب، درختی را میبیند که جوانی زیر آن افتاده است ولی قادر به تکان خوردن نیست.
ما در سؤال میکند : آیا زنده است؟ با صدایی خشن وخشدار پاسخ می دهد”زنده است ولی قادر به حرکت نیست، دست و پایش هم زخمی شده است “.
جایگاهش را میپرسد؛ معلوم میشود که در پشت یک تپه افتاده است. پیرزن ادامه میدهد” در اطراف او چند نفر دیگر هم هستند که جان ندارند.”
.آنشب تاصبح مادراز ترس پلک بر هم نگذاشت. نمیدانم در آب و انعکاس ماه چه دیده بود
مادر فقط همان چیزهایی را گفت که همیشه آن را تکرار میکرد. بعد از سالها هنوز هم به ماه کامل نگاه نمیکند؛ انتظار برای برگشتن دایی همچنان ادامه دارد.
https://leilafarzadmehr.ir/
ارائه شده در وبسایت ویرگول