بوی کتاب
تن بیجان درخت را به داخل کارخانه بردند. در عملیات خرد کردن، پودر کردن و خمیر کردن مواد مختلفی را به ما اضافه کردند تا تبدیل به کاغذهای سفید بزرگ شدیم. بعد از مدتی که در رولهای بزرگ با سرگیجه فراوان دورهم چرخاندند، سوار بر کامیونهای بزرگ به محل دیگری که بعدها فهمیدم چاپخانه است، رسیدیم. خوردمان کردند و به تکههای کوچک تبدیل شدیم. به دستور ناشر کلمات و حروف را با ضربات سوزن چاپ بر تن سفید شده ما نقش زدند. به همراه خواهر و برادرهایمان، دورهم چسباندند.
با جلدی روغنی ما را به ویترین مغازه رساندند. وقتی چشمباز کردم در اطرافم برادر و خواهرهایی که هرگز ندیده بودم، پرشده بود.
وقتیکه باهم آشنا شدیم متوجه شدم که برای مرحله بعد باید رقابت سختی را پشت سر بگذاریم.
با ورود هر آدمی مجبور به تنفروشی میشدیم باید رنگ و لعابمان را به رخ میکشیدیم تا شاید ما را از پشت ویترین بردارند و همراه کنند.
آن روز مثل همیشه با طلوع خورشید و بالا رفتن پرسروصدای کرکره مغازهها به خود آمدم.
خسته شدم از اینهمه تکرار، از اینهمه ظاهرسازی، دوست ندارم خودم را به دیگران راحت بفروشم. به خود پیچیدم و در گوشهای مخفی شدم.
نزدیک ظهر ناگهان دست لطیف کتابفروش سرم را لمس کرد. با زحمت از پشت کتابها بیرون کشید و روی پیشخوان گذاشت.
دختر جوان کتاب را به دست گرفت. لمس کرد جلد روی آن را بررسی کرد و بعد همپشت جلد را.
از پشت جلد خلاصه کتاب را خواند. کتاب را باز کرد و صفحه اول آن را با لذت خواند. صورتش چون گل شکفت. به صفحه آخر کتاب برگشت. این بار صدای خنده ریزی از بین دندانهایش بیرون جهید.
طی مکالمهای که مهم نیست با فروشنده چانهزنی کرد. با شوق کتاب را داخل کیف گذاشت. در طی مسیر چند کتاب دیگر هم با ما همراه شدند..
دراندک زمانی به خانه رسیدیم. کیف را روی میز گذاشت و بهسرعت در آن را باز کرد. مجبورشدم تا چشمم به نور اتاق عادت کند پشتهم چند بار پلک بزنم.
از روی میز فضای اطرافم را بررسی کردم. اتاق کوچک از کتابهای زیادی که در چند قفسه مرتب چیده بودند، پرشده بود. کتابها دوستانه در کنار هم نشستهاند انگار رقابت تمامشده است. خیلی از آنها با گردوغبار زمان رنگشان زرد شده بود. بعضی از آنها افسرده و غمگین پشت به دیگران در جای خود نشستند.
دختر کتابها را با لذت میبویید، لمس میکرد و به آغوش میکشید. کتابها را روی دست دور اتاق میچرخاند و در قفسه جایی برایشان باز میکرد.
مرا از روی میز برداشت و دستی بر سرم کشید. روی صندلی نشست. از صفحه اول شروع کرد هر صفحه را با لذت نگاه میکرد؛ با کلمات میخندید، گاهی گریه میکرد. تعجب و ترس و دلهره هر کلمه را با خود به عمق جانش میکشید.
سر میز شام هم مرا روی زمین نگذاشت. روی تختخواب دراز کشید. تمام حواسش را مشغول کتاب کرده بود آمدن و رفتن و شب بخیر پدر و مادر را ندید و نشنید.
تا پاسی از شب به همراهش بودم. شب از نیمه گذشته بود که بالاخره به انتهای آخرین صفحه رسید با تمام شدن کلمات و جمله آخر نفسی آسوده از سینه بیرون کشید و با خیال راحت من را روی سینه گذاشت و چشمها را بست؛ انگار تمام نوشتهها را دوباره مرور میکرد. بعد از زمان طولانی من را به روی میز کنار تخت گذاشت و چراغ را خاموش کرد و به خواب رفت.
در خواب لبخند گاهوبیگاهش را میدیدم. نزدیک ظهر شد که با صدای مادر بیدار و از اتاق بیرون رفت و با لقمهای در دست دوباره برگشت. من را به سمت کتابخانه برد و در اولین جای خالی قرارداد. کتاب دیگری را برداشت و دوباره شروع کرد و این روند همیشه تکرار میشد.
امیدوار بودم که بار دیگر در دستانش خوش بنشینم و بازهم از کلمات من غرق لذت شود ولی هرگز دوباره این اتفاق نیفتاد.
چند وقتی بود که رفتوآمدهایی به اتاق میشد. گاهی پسری برای دیدنش میآمد. این روزها دخترک باهوش کمتر به کتابهایش پناه میبرد. با دیدن پسر سرگرم شده بود. خندهها و گریهها و غم و شادیاش را با او قسمت میکرد.
روزها از پی هم گذشتند.
روزی مادر با کارتنهای فراوان به داخل اتاق آمد هرکدام از کتابها را با وسواس تمیز و داخل کارتن میچید. من هم به همراه بقیه دوستان داخل جعبه نشستم.
سالها از آن روزهای طلایی میگذرد حالا گردوغبار و نم انباری پوست سفید و تمیزم را زرد و چروک کرده است.
دیگر اثری از دخترک شیطون بازیگوش که با هر سطر میخندید و گریه میکرد ندیدم.
امروز در انباری با صدایی از خشکی لولا باز شد. انگار کسی به سراغمان آمده؛ پسری که موهای خود را به سمت بالا زده بود و چند تار موی نازک روی لبهایش دیده میشد؛ کارتنهای نمدار و کهنهشده را از داخل انبار بیرون کشید و همه ما را در وسط حیاط پهن کرد.
آفتاب تابستان اگرچه داغ و سوزان بود ولی انگار روح تازهای به جانمان ریخت. هوای تازه بوی نم خاک سالهای ماندن و بیات شدن را از ما زدود.
پسر گذرا به ما نگاه میکرد. بیهیچ حسی. یکییکی ما را به گوشهای پرت میکرد.
پرسید « واقعاً شما زمانتان را برای خریدن، خواندن این کتابها صرف میکردید باوجود کتابهای صوتی فراوانی که در دسترس هست؛ سایت کتابهای pdf که درگوشی پیدا میشود؛ شما چطور وقت صرف جستجو، خرید، حمل و خواندن این کتابها میکردید؟
دخترک زمانهای گذشته با حسرت به جلد کتابها که مثل برگ درختان در باد میرقصیدند و ورقورق میشدند، نگاه کرد و یاد و خاطره لذت خواندن کتابهای تازه را مزه مزه کرد. هرگز نمیتوانست حس شیرین خواندن از روی کتاب را برایش تشریح کند.
زن میانسال کتابها را داخل قفسه اتاق به امید واهی چید. با عشق یکییکی آنها را ورق زد و با وسواس خاک و گرد پیری را از رویشان پاک کرد. میخواست سالهای بهجامانده را با مرور کتابها و خاطرات شیرین دوران بیخیالی سپری کند. زن میانسال وکتاب نیک میدانستند که هرگز نسل بعد، لذت کتابخوانی را نخواهند چشید.