تشویش سوت قطار
بوق ممتد و صدای حرف زدن به گوش میرسید، باران با شدت بر روی سقف شیروانی ساختمان ها می بارید و صدای موسیقی دلانگیز بهار را به گوش میرساند. رعدوبرق مهیبی آسمان را با صدا و نور خود به حرکت وادار کرد.
در آن لحظه دستهایش به سمت تارش رفت و آن را به آغوش کشید. انگشتانش سیم را لمس کرد و طرحی نو انداخت. کوک آن را بالا و پایین کرد. باران نوای سنتوریاش را به صدا درآورد، هم نوایی آغاز شد.
صدای سازش باران را به سکوتی مرگبار دعوت میکند. صدای آوایی را از دور میشنود:
« تو عاشق نبودی تو بارون نموندی که دلگیری این هوا رو بفهمی تو گریه نکردی تا بدونی چی میگم»
ناله نی، صدای تنهایش را در فضای خالی پر میکرد. صدای سوت قطار صدای دور شدن و نبودن را فریاد کشید.
صدای تار که تکبهتک نواخته میشد، حس تلخ دور شدن قطار را به کامش چند برابر کرد. باران همچنان میبارد؛ بیصدا، بیحرف، آرام وبی صدا خود را روی زمین و آدمهایش رها میکرد. از آن بالا به روی زمین سر میخورد، با برادرانش دست در دست هم به سمت بینهایتی می رفتند؛ که دلبر و جان شیرینش رفت و برنگشت.
صدای نالهای که در نی دمیده میشد، او را با خود به انتهای آسمان کنار ابرها برد و با ابرها پرواز را تجربه کرد.
"تو عاشق نبودی که حال عاشقها رو بفهمی" میدانم که هنوز نمیدانی چطور و چگونه به اینجا رسیدی!
"عزیزت نرفته که تشویش سوت قطار و بفهمی"...
دوباره رعدوبرقی سکوت آسمان را شکست.
آن روز ایستگاه مرتب پرو خالی میشد. مسافرانی که برای سوارشدن و رفتن باعجله و استرس فراوان چمدانهای خود را به دنبال میکشیدند. هرلحظه به ساعت روی دیوار، روی دست و روی موبایل نگاه میکنند تا مبادا بیوقت و یا دیر برسند. برای رفتن و دور شدن همیشه عجله دارند. همیشه برای گذراندن این زمان ساعتهایشان را جلوتر میکشند تا زودتر بروند.
دخترک در کناری ایستاده و با حسرت تماشا میکند. دستهایش در آخرین لحظه به دستانش قفل میشود، نمیتواند رهایش کند. بعد از مکث طولانی پسر دستهایش را بی صدا از او جدا کرد، با طمأنینه به سمت واگن قطار پیش رفت.
ساک سفرش مثل تکه های پاره قلبش، پشت سرش کشیده میشد. کت آویزان روی دستش را جابجا کرد. آرام میله کنار قطار را گرفت و خود را به بالا کشید. با هر گام قسمتی از جان دختر را با خود میبرد."گویی که جانم میرود" هرلحظه بیشتر در خود فرومیرفت. نفسش به شماره افتاد دیدگانش اسیر سیلاب شدند.
پسر وارد قطار شد. دستآزادش را بالا آورد و در کنار سرش قرارداد سلام و درود نظامی نثارش کرد.
دیگر مسافرها پشت سرش صف بسته بودند تا راه را باز کند. به سمت کوپهها حرکت کرد.
داخل کوپه پشت پنجره نشست برایش با لبخند بوسه پرتاب کرد. صورتش از باران اشک خیس شده بود و همهچیز را از پشت پردههای اشک مشبک و نامفهوم میدید.
" لعنت به این اشکها بگذارید لااقل برای آخرین بار صورتش را درست ببینم". با پشت دست هراسان اشکهایش را پاک کرد. سوت قطار تشویش و اضطراب را به جانش ریخت. صدای تلق و تولوق چرخهای قطار، میخهای مانده را بر تابوتش کوبید.
چرخها بر سرعت گردش خود افزودند تا هرچه زودتر او را از محبوبش دور کنند. خود را به نزدیک سکو رساند تا برای آخرین بار دستهایش را لمس کند. همراه قطار شد از پشت شیشه دستش را روی دست محبوب گذاشت. سرعت قطار لحظهبهلحظه بیشتر میشد. به پایان سکو رسید متوقف شد درحالیکه از پشت شیشه او را نگاه میکرد. تنها در انتهای سکو ایستاد، رفتن قطار و پیچیدن در پیچ جاده را نگاه کرد. چشمهایش به دنبال مسافرش آب میپاشید. شاید که زودتر برگردد.
سیم تارش با صدایی از هم جدا شد وانگشتش چون دل مجروحش غرق خون شد.