ویرگول
ورودثبت نام
لیلافرزادمهرm_15996912
لیلافرزادمهرm_15996912
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

خواستگار مادر

خواستگار مادر

باغ دختردایی جمع شدیم. همه اقوام و دوستان از پیر و جوان در کنار هم مشغول بازی و لذت بردن از فضای سرسبز و فرح‌بخش باغ بودیم. بچه‌ها در کنار استخر بازی می‌کردند. بزرگ‌ترها مشغول تهیه ناهار شدند. بقیه از بازی‌های دو نفر، مثل شطرنج و تخته‌نرد لذت می‌بردند و گروهی از جوانان هم مشغول والیبال بودند. خلاصه فضای زیبای باغ از هیاهوی بچه‌ها و بزرگ‌ترها پرشده بود.

خانم‌های مسن‌تر هم زیر آلاچیق مشغول صحبت‌های دورهمی زنانه بودند. دخترها از مادرها خواستند راجع به عشق اول و جوانی صحبت کنند. چند سالی هست که پدرم به رحمت خدا رفته است. مادر هنوز با یاد او زندگی می‌کند.

بعد از کلی التماس به مادرم او را مجبور کردم قبل از همه داستان خود را بیان کند. او هرگز از گذشته حرفی نمی‌زد. می‌خواستم بدانم آیا عشقی را تجربه کرده است

مادر بعد از کلی طفره رفتن بالاخره رضایت داد و گفت: در جوانی زیبایی‌ام چشمگیربود. قد و قامت خوبی داشتم و با توجه اوضاع مالی پدرم لباس‌های مناسبی می‌پوشیدم که زیباییم را نسبت به بقیه همسالانم دوچندان می‌کرد. همه در ده، حداقل یک‌بار برای خواستگاری در خانه ما را زده بودند.

کدخدای ده ما مردی مسن وتحصیلکرده بود. برای مدرن و به‌روز شدن ده خیلی تلاش می‌کرد. آن سال برای آسفالت جاده و راه آبادی، تمام ادارات را مجاب کرد و بالاخره کاروان راه‌سازی به ده آمدند تا مسیر را درست کنند. همراه آن‌ها جوان‌هایی هم به ده وارد شدند. خداداد یکی از پسرهای جوان تازه‌وارد بود. پسری قدبلند و هیکلی با چشم‌های مشکی و موهای مشکی‌تر از چشم‌ها که از دور سیاهی آن چشمت را نوازش می‌کرد. وقتی خداداد را دیدم در یک‌لحظه دل از کف هردوی ما رفت.

مدتی گذشت تمام اهل ده از حالات خداداد، به عشق اسطوره‌ای ما ایمان آوردند.

دخترهای ده با حسرت به او نگاه می‌کردند. گاهی از حرف‌های آن‌ها می‌شنیدم که در حسرت یک نگاه خداداد حاضرند جان بدهند؛ اما او بی توجه به آن‌ها از کنارشان می‌گذشت.

در ده پسری نابینا بود. پسر صدای زیبایی داشت و با خواندن اشعاری از دور ورود خود را به کوچه اعلام می‌کرد. خداداد برای اینکه راحت به محل زندگی ما بیاید با پسر همراه می‌شد. به‌قصد دیدن من او را با خود به گردش می‌برد. پسر نابینا هم از دور شروع به خواندن آواز می‌کرد تا مرا از وجود خداداد مطلع کنند. دور از چشم بقیه همدیگر را می‌دیدم. هر بار برایم هدیه‌ای می‌آورد. چند ماهی گذشت و جاده تقریباً تمام شد که خداداد از پدرم مرا خواستگاری کرد. پدرم خواست تا همراه خانواده برای این کار بیاید.

خداداد برای رضایت خانواده‌اش به ازدواج، راهی شهر خودش شد.

یک ماهی در انتظار او بودم و خبری از او به دستم نمی‌رسید. نگران و مضطرب شدم. از دور و نزدیک شنیدم که ازدواج‌کرده است ولی باور نکردم.

چند ماه هم گذشت باز خبری از او نشد. حرف‌های مردم واضح به گوشمان می‌رسید که دختر فلانی را رها کرده‌اند. در شهر ما اگر اسم دختری روی زبان‌ها می‌افتاد شانس ازدواجش به صفر می‌رسید. از همه طرف تحت‌فشار بودم. پدرم دیگر به قهوه‌خانه نمی‌رفت و از چند نفر شنیده بود که خداداد در شهر خودش ازدواج‌کرده است. آن‌قدر برایم این اتفاق دردناک بود که تصمیم گرفتم با اولین مورد ازدواج کنم تا پدرم کمتر زجر بکشد.

بعد از مدتی همسرم به خواستگاری آمد. برای قطع حرف‌های بی‌ربط مردم «که مرا نامزد خداداد می‌دانستند» مجبورشدم با اولین خواستگار، به‌اجبار ازدواج کنم. با زیادشدن حرف‌های مردم یقین پیدا کردم که خداداد ازدواج‌کرده است.

یک سالی گذشت. در انتظار فرزندم بودم. یکی از دوستان خداداد به خانه پدرم آمد. وقتی فهمید ازدواج‌کرده‌ام آبی سرد روی سرش ریختند. بعد از کلی مقدمه‌چینی بالاخره حرفی که روی دلش مانده بود را گفت

خداداد از فراق عشق تو سر به نیست شد و هیچ اثری از او نیست. علت را جویا شدم.

تعریف کرد وقتی نامه تو را خوانده سر به بیابان گذاشته است. حرف‌هایش را نمی‌شنیدم کدام نامه از چه حرف می‌زد من نامه‌ای برای او ننوشتم اصلاً آدرسی هم نداشتم وگرنه که برایش پیغامی می‌فرستادم.

دوست خداداد ادامه داد: با خواندن هر سطر نامه قد سرو خداداد خمیده شد تا جایی که وقتی نامه پایان یافت کنار دیوار روی زمین نشست ودستهارا روی صورت گذاشت و با درد گریست.

قلبم ریش شد از شنیدن درد خداداد. پرسیدم در نامه چه نوشته بود.

گفت: به‌صراحت نوشته‌شده بود که دست ازسرم بردار و هیچ تمایلی به زندگی با او ندارم. دل درگرو کس دیگری دارم والی آخر.

خداداد که با تلاش فراوان خانواده‌اش را راضی کرده بود سرخورده و نالان بعد از یک هفته عزلت‌نشینی بار سفرمی بند و رهسپار سفری بی‌بازگشت می‌شود.

وقتی داستان به اینجا رسید مادر آهی از ته دل کشید و گفت: سال‌ها از آن موضوع گذشت تا فهمیدم که یکی از دخترهای ده به‌جای من نامه‌ای به خداداد نوشته است. ولی هرگز از خداداد خبری به دست نیامد وهیچکس دیگر او را ندید.

سکوت مادر نشان از پایان ماجرا داشت. مدتی طول کشید تا حال خود را دریابیم.

خواستگارحسادتمادر
لیلا فرزادمهر هستم فوق لیسانس بازرگانی بین الملل‌.کارمند حسابداری.با نوشتن دنیای اطرافم رو رنگ می کنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید