لیلافرزادمهرm_15996912
لیلافرزادمهرm_15996912
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

دُود دا نکن!

لیلا فرزادمهر

دُود دا نکن!

کسرا پسر برادرم هست. از زمانی که توانست سخن بگوید از دوست خیالی به نام "دُود دا" یاد می‌کرد.

هرچند وقت یکبارهم داستانی از "دُود دا" تعریف می‌کرد.

مسافرت ما با سفر "دُوددا"هم‌زمان بود. عصبانیتش را به "دُود دا" نسبت می‌داد. خنده‌های گاه‌وبیگاهش مربوط به شیرین‌زبانی "ُدُوددا" بود. به‌وقت گرسنگی او غذا سفارش می‌داد.

آمادگی برای رفتن به مراسم عروسی با ازدواج "دُوددا" همراه بود. بعد از مدتی از همسر "دُود دا"تعریف کرد که نامش " لِفافا"بود. این روند و داستان‌های مربوط به دوست خیالی همچنان ادامه داشت.

در اکثر مواقع که شیطنت‌هایش خطرآفرین می‌شد این "دود دا" بود که او را هدایت می‌کرد.

یک سالی گذشت کسر از درودیوار بالا می‌رفت. در عین شیطنت کارهای خنده‌داری می‌کرد که کمتر کودکان هم‌سنش از عهده آن برمی‌آمدند.

روزی از میز تلویزیون بالا رفته بود. روی لبه تلویزیون ایستاده بود. پدرش طوریکه او را هول نکند آرام به سمتش قدم برداشت. نزدیک که رسید با زبان شیرینی می‌گفت: "نَتس، نَتس، دُوددا پیشم هست"(نترس نترس "دُود دا"کنارم ایستاده).

گاهی از کسرا در مورد ظاهر او می‌شنیدیم که قدی کوتاه در حد 30 سانت دارد با موهایی فرفری وهمسرش هم به گفته "ُدُوددا"زیبا نیست. در مورد شکل ظاهری آن‌ها خیلی توضیح نمی‌داد فقط می‌گفت خوشگل نیستند. گرسنگی آن‌ها هم همیشگی بود. البته در این مورد کسرا بچه شکمویی نبود.

خلاصه این روند ادامه داشت و ما حرف‌هایش را جدی نمی‌گرفتیم. منشأ آنراتخیلات قوی او می‌دانستیم؛ تا اینکه یک روز زن داداش هراسان به خانه مادر آمد ولی پسرک را در خانه جاگذاشته بود.

برادرم در طبقه دوم خانه پدری زندگی می‌کردند. مادر سراسیمه پرسید:" چی شده؟".

زن داداش رنگ به‌صورت نداشت. تمام بدنش می‌لرزید. با نفس‌های بریده بغض ترسش را بیرون می‌فرستاد. وقتی لیوان آب‌قند را نوشید نفسش را بیرون داد.

توضیح داد که وقتی مشغول کار بوده پسرک روی مبل پایش را روی پای دیگر انداخته و مشغول بازی با تبلت بوده است.

هرچند لحظه یک‌بار می‌گفت:" دُوددا نکن! اهمیتی نمی‌دهد؛ همیشه حرف‌های او را با" دُوددا" می‌شنید. بعد از چند بار تکرار کردن حرف پسر، برمی‌گردد، او را نگاه می‌کند.

چیزی را که می‌بیند قابل‌باور نبود. پای کسرا از روی پای دیگر به پایین پرت می‌شد.

هم‌زمان کسرا می‌گفت:" دُوددا نکن!

به چشم‌های خود اعتماد نمی‌کند اما باز همان روند تکرار می‌شود.

وقتی‌که مادر به همراه او پایین می‌روند کسرا با اخمی درهم روی مبل مشغول بازی با تبلت است. توضیحات کسرا خبر از دعوای سخت او با دوست خیالی‌اش می‌دهد.

بعدازآن روز وبی توجهی ظاهری کسرا به شیطنت‌های دوست خیالی متوجه شدیم که" دُوددا وهمسرش لِفا فا"برای همیشه رفتند و این پایان داستان آن‌ها بود.

البته شیطنت‌های کسرا همچنان ادامه داشت.

دوست خیالیکودکترسخیالبافی
لیلا فرزادمهر هستم فوق لیسانس بازرگانی بین الملل‌.کارمند حسابداری.با نوشتن دنیای اطرافم رو رنگ می کنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید