دیدار در بهشت
از دور به منظره نگاه میکرد. همهمهای در آنجا پدید آمده بود.
هر کس دیگری را در آغوش میکشید، میبوسید، میبویید و با نگاههای گرم و چشمانی خیس به رویهم لبخند میزدند .
مادری که بعد از سالها دختر دلبندش را که تازه از راه رسیده بود با دستانی گشاده به برکشیدو سردر کنار هم اشک میریختند.
مردی جوان و شاداب منتظر همسرش که از دوری او پیر و فرتوت شده بود ایستاده بود؛ بهمحض دیدن زن جلوی پایش زانو زد و حلقهای را که سالها در گردنبند خود ،نزدیک قلبش حفظ کرده بود به دستش داد . زن با حیرت این صحنه را نگاه میکرد و لبهایش خندان ولی چشمهایش، روی ابر بهار را سفید کرده بودند.
مادر سرزنده وقبراق با موهای کوتاه مشکی دستانش را به انتظار کودکش که موها را به عشق ما در آراسته بود ؛خود را به آغوش مادر پرتاب کرد . چند دوری به دورهم چرخیدند ، خنده و گریههایشان اصلاً معلوم نشد.
در آنسو زن جوانی در انتظار نشسته بود تا گمشده خود را پیدا کند. اکثر افرادی که از خط مرزی رد شدند به نزدیکانشان رسیدند. پس چرا همسرش نیامده است او قول داده بود که در این سفر فرزندشان را همراه میآورد.
دل در سینهاش به تپش افتاده بود. نای حرکت نداشت .میخواست به آنسوی مرز برود.اما مگر اجازه عبور از خط مرزی را داشت .
دستی از پشت چشمهایش را پوشاند. با لمس دستها لبخند پهنی صورتش را پوشاند.اشتباه نبود؛ همسرش از پشت او را در آغوش گرفت و فرزندشان هم پای مادر را بوسید. فرزند را چون جان شیرین در میانشان گرفتند و رفتند.
آنسو پدر و مادری سالخورده با در آغوش کشیدن فرزند نابینایشان به دنبال بقیه مسیر سبز را ادامه دادند.
هنوز عدهای به انتظار ایستاده بودند.
از اینهمه انتظار کلافه شدند.
چرا از یارانشان خبری نبود. پدر برای فرزند جوانش ، مادر پسر سربازش را، فرزند مادر و پدر پیرش را و دختروپسری نامزدش را انتظار میکشید.
آخرین اتوبوس هم رسید چشمهایشان از پشت شیشه به دنبال عزیزانشان حرکت میکرد. یکییکی پیاده شدند و با آغوش بازهم دیگر را همراهی کردند به سمت مأوا و جایگاه ابدیشان رهسپار شدند.
"برگرفته از تابلو لحظه ورود به بهشت"