لیلافرزادمهرm_15996912
لیلافرزادمهرm_15996912
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

رفیق نایاب

رفیق نایاب

پیرمردی ژنده‌پوش که پیر نبود سر چهارراه بی‌هدف ایستاده بود. پیراهن قهوه‌ای براقش که قبلاً مد روز بود، در آرنج‌ها نخ‌نما شده بود. یقه پیراهن، دهن‌کجی می‌کرد، آفتاب، شلوار مشکی که بافت زیبای داشت، را به قهوه‌ای تیره متمایل کرده و کمربند چرم چین‌های لبه کمر را در پشت خود مخفی کرده بود. نایلون سفیدی دردست چپ پیرمرد که پیر نبود، و سطل سفیدی در دست دیگرش اورا همراهی می‌کردند. موهای جوگندمی در شقیقه‌هایش کاملاً سفید شده بود. ریش و سبیلش با موهای نامرتب تمام‌صورتش را پوشانده بود. در صورتش آثار زیبایی ازدست‌رفته جوانی مشهود بود.

از دور لکسوس قرمزی به او نزدیک شد. چشم‌های پیرمرد را برق گرفت. با سر و نیمهی از تنه حرکت آن را از راست به چپ بلوار دنبال کرد. چشم‌هایش با اشک پرشد.  آهی به آسمان فرستاد. به بلوار وسط خیابان رفت زیر درخت بید روی چمن‌ها ولو شد.

پای چپ را خم کرد و پای راست را زیر آن قرارداد، با دست سرسنگین شده از خاطرات را نگه داشت.

روز آشنایی با امین، رفت‌وآمدهای گاه‌وبیگاهش به حریم خانه، باوجود مخالفت همسرش، اولین  مسافرت‌ مجردی وتکرار آن، تفریحات شبانه، قمارو شرط بندی‌های فوتبالی در گوشه‌ای از باغ ویلایش، مشروب و مواد تفریحی، خالی شدن حساب‌های جاری و پس‌انداز، دعوا با همسر که برای جلب رضایت پدرش هفت بار خواستگاری رفته بود، درخواست طلاق ودادگا ه ها، چک‌های برگشتی و شرخرهای سبیل از قفا دررفته، اخراج از اداره که برای ورود به آن، کلی آزمون را پشت سر گذاشته بود، فروش خانه و درآخرهم فروش ماشین محبوبش، همه اتفاقات را چون فیلم اسکار نگرفته در مدتی کوتاه دید.

لکسوس قرمز بلوار را دور زد. امین با نیشخندی که بر لب داشت برایش دستی تکان داد و گذشت.

انتشار در وب سایت ویرگول

https://leilafarzadmehr.ir/رفیق-نایاب/

رفاقتلکسوسناباباشتباه
لیلا فرزادمهر هستم فوق لیسانس بازرگانی بین الملل‌.کارمند حسابداری.با نوشتن دنیای اطرافم رو رنگ می کنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید