شیرباصدای الاغ
در بیشهای سرسبز شیر شجاع و عادلی زندگی میکرد و روابطش با تمام حیوانات جنگلی به انصاف بود. به دلایلی که معلوم نشد با توطئه روباه پیر به دام افتاد. در قفسی کوچک او را زندانی کردند. روزهای زیادی طول کشید تا بهجای جدید عادت کند کوبیدن به میلههای فولادی و غرشهای بیامان با شلاق رئیس وزخمی شدن چشم و بریده شدن تن به سکوت تبدیل شد. عاقبت از درد دستوپای زخمی و گلوی خراش برداشته و گرسنگی، بیحال در گوشه تاریک قفس نشست. به دنبال راهی برای رهایی بود ولی هرچه بیشتر تلاش میکرد قفسش را تنگتر میکردند.
بعد از مدتی که آرام شد با تکهای از ران گورخر از او پذیرایی کردند. بیتوجهی به گوشت و بوی آن را تاب نیاورد وران گورخر را به دندان کشید. هر وقت یاد آزادی میافتاد غرشهایش گوش تمام حیوانات داخل قفس را کر میکرد.
چند صباحی به این منوال گذشت. یک روز که منتظر غذا بود از دریچه کوچک در آهنی قفس، که برای بازدید فضای داخلی بود رئیس باغوحش با قدکوتاه و سبیل تابیده و نازک درحالیکه اثری از مو روی سرش دیده نمیشد، چندتکه سوسیس به داخل قفس پرت کرد و با لبخندی کج، روکشطلای روی دندان نیش را نشان داد و در را بست. قدری شلاق را در هوا چرخاند و صدای نفیرش را به گوش حیوان درنده درون قفس رساند و به سمت دیگری گام برداشت.
شیر به اطراف نگاه کرد و مدتی به انتظار نشست تا گوشت گورخر را ببیند، اثری از آن نیافت. دو روز گذشت و همچنان گرسنه به در نگاه میکرد. بازم فریاد کشید و غرشهایش را به گوش همه رساند. رئیس کچل خود را به پشت میلههای فولادی رساند درحالیکه شلاق را دوردست پیچانده بود و دسته آن را در مشت خود نگهداشته بود، گفت:" چه خبرته بازم زنجیر پاره کردی؟"
شیر که دیگر صبرش لبریز شده بود گفت: خوب من سلطان جنگل بودم برای خودم بروبیا داشتم. حالا مرا در قفس انداختید هیچ، غذایم که یک آهو و یا یک گورخر بود را به رانی تقلیل دادید اینم هیچ، حالا من باید سوسیس گربه بخورم آخر این را کجا نوشتند؟ و بازم از سر ضعف و گرسنگی فریادی کشید که اثر گرسنگی چندروزه از غرش بی ابهتش کاملاً هویدا بود.
رئیس لبخند دندان نمایش را تکرار کرد شلاق را از دور مچش باز کرد وآنرا تابی داد تا شیر را به یاد مزه شلاق بیاندازد." اگر گرسنه باشی میخوری همینکه هست " درحالی که دستش را به علامت خداحافظی از پشت سر برایش تکان می داد به سمت دیگری رفت.
شیر قصه ما مدتی دیگر تحمل کرد ولی گرسنگی امانش را برید ومجبورشد سوسیس را به دندان بکشد تازنده بماند.
باز چند روز به این منوال گذشت. صبح زود مقداری از استخوانهای پاکشده الاغی که در رستوران مشهوری طبخ میشد را به داخل قفسه سراندند. شیر استخوانها را مانند موجودی غریب نظاره کرد.
چند ساعت گذشت و رئیس خود را به پشت قفس رساند. این بار فقط لبخند زد و گفت:"همینکه هست وقتی گرسنه بشی میخوری."
با تاب دادن دستها از قفس دور شد. شیر بازم غرش کرد و غرش کرد و آخر مجبور شد استخوانهارا با شکسته شدن دندان نیش بخورد تازنده بماند.
چند روز دیگر هم گذشت. آن روز با یک فرغون مقداری یونجه به داخل قفس شیر ریختند و در را با صدای محکمی به هم کوبیدند و رفتند.
شیر به اطراف قفس نگاه کرد و اثری از حیوان چهارپا که علف خوار هم باشد ندید. مدتی گذشت پیش خود فکر کرد که قفس را اشتباه گرفتند و غذای گورخرها را برای او آوردند. نزدیک نردهها شد و قفس گورخرها را نگاه کرد. دسته گورخرها سرهایشان پایین و مشغول خوردن بوتههای خشک بودند.
صبح به سیاهی شب و تاریکی به روشنایی روز رسید و اثری از ران گورخر، سوسیس گربه، استخوان الاغ ندید. اینبارهم شروع به فریاد کرد ولی دیگر غرشهایش به همه باغوحش نمیرسید فقط چند قفس آنطرف تر گورخرها را ترساند و قدری داخل فضای تنگ قفس دویدند و با برخورد به همدیگر روی زمین افتادند و دوباره بلند شدند و خودشان را تکاندند و باز به آخور رفتند وسرهاشان را به هم نزدیک کردند و تکههای علف را جویدند.
سروصدای شیر را رئیس شنید و به قفس نزدیک شد و گفت:"باز چیه مگه برات غذا نیاوردند."شیر در جلوی قفس ،موازی ردیف نردهها به عقب وجلورفت تا کلماتش را قبل از بیرون فرستادن مزه مزه کند تا تأثیر بیشتری بگیرد.
روبروی رئیس ایستاد و گفت:"در جنگل برای خودم زندگی داشتم با صلح و صفا با حیوانات زندگی میکردم. مرا از دشت وبیشه اسیر کردید، به داخل قفس آوردید، جایم را با شغالها تقسیم کردید، غذایم را از یک آهو و یا گورخر به تکهای ران گورخر کاهش دادید، بعد سوسیس گربه به خوردم دادید و در آخر استخوان تمیز شده الاغی که در رستوران معروف به خورد آدمها میدادید را بدون ذرهای گوشت برایم آوردید دندانم را شکستید، و حالا این یونجه چیست مگر من علفخوار هستم حتی کودک 5 سالهتان هم میداند که خدامرا اینطور آفریده که از گوشت تغذیه کنم، خوب به من بگو با این چطور کنار بیایم؟
رئیس تکه غذایی که در لای دندانطلایش باقیمانده بود را با ناخن انگشت سبابه بیرون کشید وآنرا درحالیکه چشماهیش به بینی نزدیک شده بود ورانداز کرد و گفت:" راستی تو از کجا فهمیدی که فلان رستوران گوشت الاغ به مردم میدهد."
شیر کلافه دوری در قفس تنگ زدوپاسخ داد:" آخرین الاغ باغوحش را که بردند راننده به مسئول غذای باغوحش گفت نگران نباش پولت را مسئول رستوران کارت به کارت میکند."
رئیس که حالا از شنیدن این حرف کمی ترساز پاسخگویی به مافوق به جانش افتاده بود ماسک بیتفاوتی بر صورت کشید گفت:"حالا هرچه ...مکثی کرد و ادامه داد در مورد یونجه هم ،همینکه هست وقتی گرسنه بشی میخوری..."
کمی به شیر باابهت که کمتر ابهتی برایش مانده بود پشت میلههای فولادی نگاه کرد. پوست شیر آویزان شده بود و موی یالش در بعضی از قسمتها ریخته بود عضلات سفت و برجسته شیر تحلیل رفته بود. قسمتی از چشمش در برخورد با شلاق آسیبدیده بود و رد شلاقها پوست قهوهای روشنش را با خطوط عمیق راهراه کرده بود. دندان نیش شکسته بدجور تو ذوق میزد.خندهای که میرفت به قهقهه تبدیل شود را پشت سرشیر گرسنه به هوا فرستاد.
چند صباحی گذشت . شیر به خوردن یونجه هم عادت کرد. آن روز خبری از یونجه هم نشد. روزبه شب و شب به صبح رسیدواثری از یونجه هم نشد. دیگر رمقی برای فریاد نداشت واینبار سکوتش باعث تعجب بقیه حیوانات شد. رئیس برای سرکشی به همراه چند کارگر از حیوانات باغوحش سان میدیدند.
شیر تنها چیزی که به مخیلهاش نرسید آزادی بود، خود را به میله نزدیک کرد میدانست توضیح مشکلات هیچ تأثیری جز کمتر شدن جیره غذایی ندارد.. پس پرسید:" چرا غذایم را نیاوردید."
رئیس ایستاد و به شیری که دیگر اثری از شیر در وجودش نبود با تحقیر نگاه کرد. دیگر نیازی به ابراز قدرت با شلاق هم ندید و گفت: یونجه مفت به کسی نمی دیم باید صدای الاغ دربیاری....