لیلا فرزادمهر
عمه بیبی و نرگس
گریه بیامان دخترک گوشها را کر کرد.
از صبح تا غروب مدام در نوسان بود. گاهی صدایش آرام بود؛ دراندک زمانی دوباره صدای نالههایش همراه چشمه همیشه جوشان اشکش به آسمان میرفت. اهل خانه و همسایهها هر آنچه در توان داشتند به کار بستند تا شاید کمی آرام شود ولی بی تاثیرماند.
خورشید کمرنگ شده بود، در روی پاشنه چرخید، علی وارد حیاط شد.
وضع اسفار نرگس او را به سمت حیاط کنار دخترک روی زمین کشاند. او را در آغوش گرفت؛ هر دو سر در کنار هم قراردادند وهم نوا شدند.
بعد از چند لحظه صدای نرگس آرام و آرامتر شد. بعد از مدتی دیگر صدایی از او شنیده نشد اما هقهق علی همچنان به گوش میرسید.
از جا بلند شد درحالیکه نرگس در آغوشش به خوابرفته بود، به سمت اتاق کوچک و تاریکشان پناه برد. عمه بیبی با قدی خمیده و نالان از درد پا، جای عروسک کوچکشان را کنار اتاق پهن کرد. علی نرگس دلبندش را از خود جدا کرد، روی تشک خواباند. دستهای نرگس بهزور از پدر جدا شد، در آخرین لحظه هقهق کوتاهی کرد و دوباره خوابید.
لباسهایش را روی رختآویز کنار اتاق قرارداد. به حیاط رفت، دست و صورت را با آبخنک شست. عمه برایش حوله آورد.
از حال نسترن پرسید. اشکهایش را با بالا بردن سر به سمت آسمان در قلبش فروکرد. آهی جگرسوز کشید؛
"نپرس! او هم چون عروسکم بیتاب است. سردردهایش شدت بیشتری گرفته است. دیگر مسکن نمیتواند آرامش کند. دکترها همه متفقالقول هستند که باید به بیمارستان شوروی برده شود تا در آنجا درمان را شروع کنند."
عمه حوله را از دستش گرفت. دستش را پشت کمر علی گذاشت واو را به داخل هدایت کرد و در همان حال پرسید:"نسترن چه نظری داره؟ آیا این درمان به بچه داخل شکمش آسیب نمیرساند؟"
علی دستی داخل موهایش کشید. همیشه نسترن اصرار داشت که موهایش را به سمت بالا شانه بزند تا پیشانی ابروها و چشمهایش بیشتر جلوه کند. با صدای عمه برگشت و ادامه داد" نمیدانم من از طرز فکر نسترن سردرد نمیآورم به خاطر سلامت بچه حاضر نیست درمان را ادامه بدهد. در ضمن برادرهایش هم مخالف این موضوع هستند. عقیده دارند چون دکترهای اسرائیلی در آنجا مشغول به کار هستند مغزاورا شستشو میدهند، آخر عمه این حرفها از کجا درآمده، انگار در این دنیا زندگی نمیکنند." با مکث لبهایش را به هم فشرد که باز حرفی ناشایست در مورد برادرهایش بر زبان نیاورد.
عمه سفره را پهن کرد. علی شام مختصری خورد، معلوم بود ملاحظه بیبی را داشت.
در کنار دخترش که هرچند یکبار آهی میکشید، خوابید.
صبح آنروزعمه تصمیم گرفت که نرگس را به ملاقات نسترن ببرد.
نرگس کوچک و ضعیف بود ولی از زیبایی چیزی کم نداشت. موهای طلایی با چشمهای عسلی و مژههای صاف مشکی که آنها را چون چتری پنهان میکرد. از وقتی شنید که به دیدار مادر میرود سر از پا نمیشناخت. بدون بهانه صبحانه را خورد و آماده بیرون اتاق، منتظر بیبی ماند.
عمه با قد خمیده، نرگس کوچک را پشت خود گذاشت راه طولانی تا بیمارستان را پیاده طی کرد.
بعد از اجازه از بخش پرستاری نرگس را به اتاق نسترن برد.
سردرد مزمن بازهم به او حمله کرده بود. قادر به دیدن اطراف نبود و صدای نالههایش تمام هماتاقی هارا به ستوه آورده بود.
علی در کنارش ایستاده بود و بهآرامی اشک میریخت؛ سعی در کم کردن درد نسترن داشت، البته بینتیجه بود.
از دور نرگس مادر را دید و اشکهایش دوباره باریدن گرفت" چرا مادرش که موهای بلند فری داشت حالا بدون مو شده، چشمانش بسته و دستهایش اسیر شیلنگهای باریک، چرا اینقدر لاغر و زرد شده؟"
به عمه که او هم هوای چشمانش بارانی بود نگاه کرد " چرا مرا پیش نسترن نبردی؟ من نسترن خودم رومی خوام؟"
صدای کودک دلبندش نسترن راکمی هوشیار کرد با چشمهای خسته از درد، نگاه کرد و از عمه خواست که کودک را از او دور کند."شاید نمیخواست آخرین خاطره دخترش از مادر اینچنین باشد."
باز نرگس در آغوش علی با گریه خوابید. نسترن بعد از چند روز درد بیامان بالاخره در بستر خاک به آرامش رسید.