لیلافرزادمهرm_15996912
لیلافرزادمهرm_15996912
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

فلاسک نجات بخش

فلاسک نجات‌بخش

قرارار شد، برای آوردن مهمات به پشت جبهه بروم.

از دور صدای شلیک‌ خمپاره ، هر چند لحظه یک بار تکانی اساسی به هیکلم می‌داد.

وسایل پشت جبهه داخل ماشین قرار گرفت. در ماشین را باز کردم روی صندلی نشستم به صندلی شاگرد نگاه کردم یکی از همرزمان کنارم نشست. سبد زیرپایش را که دو فلاسک و قند و دو عدد لیوان شیشه ای قرار داشت را بدون توجه بهم ریخت. ظرف قندروی زمین پخش شد.

نگاهی عصبی به اوانداختم. لبخندش را دندان نما کرد، با عذرخواهی پیاده شد. تا از ایستگاه مقداری قند بگیرد.

فلاسک تا نیمه آب یخ داشت. فکر کردم بهتر است آن را پر کنم. به سمت صندلی شاگرد خودم را کشیدم و فلاسک را از داخل آن برداشتم.

به سمت تانکر آب رفتم. چند سرباز در صف ایستاده بودند تا آب برای خوردن بردارند و هم ظرف‌های ناهارشان را بشویند.

سربازها خواستند که من زودتر ظرف را پر کنم.

کمی خم شدم مشغول پر کردن فلاسک، صدای مهیبی را در نزدیکی شنیدم.

انفجار خمپاره به فاصله کمی از ماشین اتفاق افتاد. ترکش‌ها ماشین را سوراخ کرده بود. گرد و خاک محیط اطراف را پر کرده بود. جویای احوال سربازهای اطرافم شدم.

هنگام حرکت به سمت ماشین، سوزشی را در ران پا احساس کردم، به پایین نگاه کردم، ترکش تانکر آب را سوراخ ودر ران پایم خراش کوچکی ایجاد کرده بود.

لبخند بر لب‌هایم نشست و سپاسگذارهمرزم شدم که باعث شد از ماشین پیاده شویم.

احتمالا داخل ماشین با یکی از ترکش‌های احتمالی از بین می‌رفتیم.

فلاکسرهایی
لیلا فرزادمهر هستم فوق لیسانس بازرگانی بین الملل‌.کارمند حسابداری.با نوشتن دنیای اطرافم رو رنگ می کنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید