ویرگول
ورودثبت نام
لیلافرزادمهرm_15996912
لیلافرزادمهرm_15996912
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

قاصدک

قاصدک
بی صدا سرانگشتان سفیدش را در میان انبوه سنگ‌ها به بالا سر داد تا خودرا از اسارت سنگ‌ها نجات دهد. آرام آرام سنگ‌ها دست از مقاومت برداشتند وراه اورا باز کردند. با تابش اولین تشعشع خورشید جانی تازه گرفت. خودرابا آواز پرندگان هماهنگ کرد وقامت خمیده خودرا به نرمی راست کرد وایستاد.
برگ‌هایش رابه اطراف کشید. بدنش را با خمیازه ای شیرین گستراند. خودرا رها کرد حالا با دستان لطیف خورشید بهاری نوازش می‌شد. هرلحظه بیشتر دراین شکفتن غرق می‌شد.
خورشید موهای خیس وچسبناکش رابا شانه زردو گرم خود مرتب وآراسته کرد. هرچه می‌گذشت گرمای بی دریغ خورشید خجالت زده‌اش می‌کرد. آرام درخود فرورفت وبرگهایش رابه دور خود پیچید. صدای خورشید را می‌شنید ولی شرم وحیا مانع پاسخش به این همه مهر شد.

. بعد از مدتی به سمت خورشید برگشت واورادرحال دور شدن و رفتن به پشت کوهای بلند غافلگیر کرد. برگ هارا محکم‌تر به دور خود پیچید. دل‌تنگی و غم و اندوه دوری او را، با فراموشی خواب، تسکین داد. به امید روزی دیگر و دیدار دوباره سر در گریبان نهاد.
صبح با صدای دل‌نشین بلبل بیدار شد. در کنار بوته گل سرخ، دلبری و التفات گل را گدایی می‌کرد. نگاهی کنجکاو به اطراف پاشید. در میان دشت سرسبز کنار انواع گل‌ها بارنگ‌های زرد و قرمز بنفش آبی و نارنجی و… نشسته بود. فرشی ازگل‌ها در میان چمن‌ها روییده بود و کمی آنطرفتر درختان سر به فلک کشیده نمایان بودند. در دوردست‌ها کلبه‌هایی با سقف‌های رنگی، در پای کوه‌های بلند با بی‌نظمی کنار هم چیده شده بودند.
پروانه‌ها و زنبورهای کارگر به سمت آن‌ها می‌آمدند و هرکدام برای مدتی کنار گلی می‌نشستند. دوباره به سمت آسمان آبی بال می‌گشودند.
باد رقص‌کنان به سمت دشت سرازیر شد و در میان بوته‌ها و گل‌ها به طنازی مشغول شد. بر سر هر گلی دستی می‌کشید با خنده‌ای مستانه او را رها می‌کرد.
خورشید با دستان مهربانش موهای آشفته شده در باد را دوباره مرتب کرد. گردن خمیده شده‌اش را دوباره افراشت و به سمت خورشید روی برگرداند. خورشید خانم لبخند گرمش را به روی او پاشید.
احساس مستی از دیدار دوباره خورشید باعث دوران در سرش شد. در سرش افکار زیادی داشت میل به جاودانگی بیش‌ازپیش در او زنده شد. رسیدن به خورشید را طلب می‌کرد.
باد سرخوش به کنارش رسید. با سرانگشتانش موهای مرتب‌شده را باز نامرتب کرد. دستش را به میان انبوه آن‌ها برد. و ناگهان تمام آن‌ها را از جا کند و در آسمان رها کرد. چشمانش پرازاشک شد از رفتن ودورشدن تک‌تک دانه‌ها، در دل به حال آن‌ها غبطه می‌خورد که می‌توانند سرزمین‌های دور را نظاره و به خورشید نزدیک شوند.


قاصدکجاودانگیآزادیسفر بی بازگشت
لیلا فرزادمهر هستم فوق لیسانس بازرگانی بین الملل‌.کارمند حسابداری.با نوشتن دنیای اطرافم رو رنگ می کنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید