مترسک وکلاغها
مترسک از دور به دسته کلاغهایی که درگذر از بالای مزرعه بودند نگاه میکرد.
دلش برای یک مسافر تنگ بود. مدتی میشد که روی تلی از جعبههای شکسته افتاده بود.
سالهای دوری در وسط مزرعه کناری ایستاده بود. آن روز لباسهای تمیز و خوشرنگی بر تن داشت. کلاه حصیری تازه بافتهشده را وقتی بر سرش میگذاشتند، حس پادشاهی را داشت که در روز موعود تاجگذاری میکند.
هرسال با پاشیدن بذر گیاهان کار شبانهروزی او شروع میشد. از صبح تا پاسی از شب با چشمهای دریده به اطراف سرک میکشید.
با کمک باد و لبخند دنداننما، پرنده هارا میترساند وآنهارا ازآنجا دور میکرد.
مزرعهدار بعد از چند سال لباسش را بالباس کهنهتر از قبل عوض کرد. شاید این هم روشی برای تشکر از او بود.
کلاه مترسک کهنه شده بود.
باعوض شدن نسل پرندهها و بزرگ شدن جوجه کلاغهای گذشته، ترس از این مترسک کهنه و زوار دررفته به فراموشی سپرده شد.
نزدیکش میآمدند و حتی از پای او هم دانهها را برمیچیدند و بهسرعت دور میشدند.
مزرعهدار هرروز وقتی به مزرعه میرسید و آثار دانههای بیرون آمده از خاک را میدید به مترسک بدوبیراه میگفت.
دوباره فصل کاشت شد. مزرعهدار از دور بامیله ای بلند وارد مزرعه شد. او را از جای بیرون کشید و به سمتی پرت کرد بهجای آن میله رادرزمین کاشت.
تنظیماتی روی آن انجام داد و مترسک را بر روی دست گرفت و از مزرعه دور شد. در پشت دیوار مزرعه روی تلی از جعبههای شکسته انداخت و نفس راحتی کشید و رفت.
مترسک اطراف را نگاه کرد. دیگر حتی کلاغی هم برای نزدیک شدن دیده نمیشود.
هر چند لحظه یک بار صدای بلندی شنیده میشد و به دنبال آن دستههای پرندگان به سرعت از بالای زمین فرار میکردند.
به دنبال منبع صدا اطراف را نگاه میکرد اما زاویه دیدش فقط قسمتی از دیوار مزرعه بود.
یکی از روزها جوجه کلاغی با احتیاط به او نزدیک شد.
صدای پایی شنید. وقتی چشمهایش را باز کرد جوجه کلاغ در نزدیکش ایستاده بود.
مترسک لبخندش را بیشتر کرد. پرسید:" در مزرعه چه خبرشده؟"
جوجه کلاغ سررا به اطراف چرخاند وبا ترس از صدایی که دوباره شنید خودرا به زیر جعبههای شکسته رساند. بعد از اندک زمانی بیرون آمد وگفت:"پرنده ای به مزرعه نزدیک نمیشود.".
مترسک قدری از نسیم کمک گرفت تا بدن خستهاش را تکانی بدهد اما بی ثمر ماند.
جوجه کلاغ از زیر جعبه بیرون آمد و پرسید:"میشه بگید چه حسی داشتید وقتی پرندهها از شما میترسیدند"
مترسک لبخندش را به زحمت جمع کرد، پاسخ داد:" بهترین حس دنیا بود؛ اینکه بتوانی دیگران را بترسانی ". پرنده روی سرش نشست و تکه ای از آن را برای ساختن لانه برداشت.
پرواز کرد، روی شاخه نشست و آن را در جای مناسب لانهاش قرار داد.
دوباره به همراه جوجه کلاغ دیگری برگشت. در جواب گفت:" من هم میدانم ترس چیست و ترساندن را دوست دارم."
مترسک با دهان همیشه بازش گفت:" شاید بدانی! اما هیچ گاه تجربه ترساندن را چون من تجربه نکردی، چون فقط این من هستم که درونم از کاه پرشده است."
پرنده دوباره قسمتی از پوشالهای روی سرش را برداشت و بدون کلامی به لانهاش بازگشت.