معصومه، معصومه
هر آدمی با اسمی که داره زندگیش را میسازد و زندگی آنها به همان معنا و مفهوم اسمشان شکل میگیرد. البته این باوری است که درست و غلطش را نمیدانم.
غلامرضا پدر معصومه در سن ۳۵ سالگی ازدواج کرد. بعد از چند سال خدا به آنها دختری عطا کرد. نام او را معصومه گذاشتند.
به بیمارستان رسیدیم همگی در شوک فرو رفته بودیم و با هم حرف نمیزدیم. ساعت ملاقات را اعلام کردند با آسانسور به طبقه سوم رفتیم.
با پرسیدن از بخش پرستاری به درب اتاق رسیدیم. دو خواهرشوهر پشت در ایستاده بودند؛ مانند درب مسجد به همه ملاقات کنندهها خوشامد میگفتند.
وارد اتاق شدیم معصومه روی تخت افتاده بود. دهانش به طرفی کش آمده بود، قسمتی از چشم راستش وروی دستش که از آستین بیرون آمده بود کبودی دیده میشد. تمام سر و پیشانی او با باند بسته شده بود. دست چپ و پای چپ با وزنه از اهرمی که به سقف وصل بود آویزان بود. با دستگاه اکسیژن به زحمت نفس میکشید.
مادر به محض دیدن معصومه شروع به گریه کرد. تنها عضو فعال معصومه چشمهایش بود که گاهی آن را به چپ و راست حرکت میداد. وقتی به ما نگاه میکرد انگار حرفی داشت، ولی زبانی برای گفتن نداشت.
مستقیم به چشمهای بارانی مادرمات شد، نم اشکی گوشه چشمش جا خوش کرد.
بعد از چند لحظه با نگاه به شوهر و خواهرشوهرها که مانند عقاب همه ملاقات کنندگان را رصد میکردند نگاه کرد. این حرکت را چند بار تکرار کرد. مادر همسرش را صدا زد. بیرون اتاق ازاوعلت حادثه راجویا شد.
با اخم و تخم و ادا و اصولهای همیشگی پاسخ داد که از پلهها افتاده است.
مادر قانع نشد. بعداز بحثی طولانی به اتاق برگشت در حالی که چشمهایش علاوه براشک پر غضب شده بود. همه دورمعصومه جمع شده بودند. هر کس حرفی میزد تا حالش روعوض کند ولی چشمهایش در نوسان بود بین مادر، همسر و خواهرشوهرها.
چند سال پیش بعد از فوت ناگهانی پدر و مادرش، معصومه به خواستگار سابقش پاسخ مثبت داد البته قبل از فوت والدین به خواستگاری او آمده بودند ولی پدرش مخالفت کرده بود.
به فاصله کمی از فوت مادر و بعد هم پدر، معصومه مجبور شد به خواستگاری او پاسخ بدهد.
بعد از ازدواج، برای دیدن و تبریک به خانه آنها رفتیم. درتمام مدت خانواده همسرش مارا تنها نگذاشتند. بالاخره همسرش برای کاری از خانه خارج شد مادر معصومه را به کناری کشید و از او در مورد زندگی مشترکش سوالاتی کرد.
معلوم شد که خواهرها و مادرش همیشه خانه آنها هستند. رنگ آسایش ندیده است واو را به عنوان کلفت در خانه خودش میبینند. همسرش درتمام مراسمها اورا خواهرش معرفی میکند، با اعتراض به رفتاراو، مادر و خواهرها به همراه شوهرش او را کتک میزنند. مادرخواست با همسرش صحبت کند. در همین حین شوهرش که بی صدا وارد خانه شده بود خود را در چارچوب در نمایان کرد، در حالی که خشم وعصبانیتش را در پس لبخندی ظاهری پنهان کرد.
به همراه خانواده بعد از مدت کوتاهی به خانه برگشتیم و مادرهمیشه نگران معصومه بود. این آخرین دیدار بود.
سالها گذشت، جستهوگریخته از زندگی نابسامان و تلخ او باخبر بودیم. چون او کمک نمیخواست قادر به انجام هیچ کاری نبودیم تا اینکه به ما خبر دادند که معصومه حالش بد است، در بیمارستان بستریشده است. وقتیکه از بخش پرستاری پرسیدیم گفتند: چند بار دیگر هم اینجا بستری بوده است و این بار هم مدت ۱۰ روز است که در این حال اینجا گیر افتاده است.
فردای آن روزبه ما خبر دادند که معصومه دنیای پر از دردش را برای همیشه ترک کرد. مرگ ناگهانی او اولین چیزی که به ذهن شنونده میرساند تکرار عبارت" راحت شد" بود.
راز مرگ او هرگز برملا نشد.