لیلافرزادمهرm_15996912
لیلافرزادمهرm_15996912
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

مناظره با بهلول

مناظره با بهلول

تازه به خانه رسیدم بعد از خارج کردن لباس‌ها و قرار دادن آن‌ها داخل نایلون پلاستیکی دمپایی روفرشی را بپا کردم به حمام پناه بردم تاکمی از خستگی‌ام کم کند.

روی کاناپه نشستم. پاها را روی میز وسط قراردادم.

سر سنگینم رابه پشتی مبل تکیه دادم. صدای همه دوستان را شنیدم. چشمم را باز کردم.

مادر و خواهر و برادرهایم، در خانه ما جمع بودند. با احوالپرسی از آن‌ها از جا بلند شدم. برای تهیه شام آشپزخانه را بوسیدم. به اطراف نگاه کردم! کی این‌قدر به‌هم‌ریخته شده بود.

برادرها درحالی‌که تخمه می‌خوردند، متکا را تازده و زیردستانشان قرار داده و یک‌پهلو روی زمین خوابیده بودند. گاهی سیگاری هم دود می‌کردند.

پدر و عمو هم در گوشه‌ای مشغول بحث بودند بقیه زن‌های خانواده هم در حال گفتگو و هرلحظه با اشتیاق به صفحه تلویزیون خیره و در بین کانال‌های مختلف، برنامه خاصی را جستجو می‌کردند.

به دخترم اشاره کردم "چه خبر شده است"

لبخند کجی تحویلم داد:" امروز قرار است یکی از مسئولین با بهلول مناظره کند".

انگشت حیرت به دهانم چسبید. با نگاه پرسشگر به دخترم نگاه می‌کردم.

بهلول کیست؟ با چشمهای درآمده و متعجب گفت:" بهلول را نمی‌شناسید."

دستی به موهای آشفته شده کشیدم تا اگر شاخی روی سرم درآمده آن را از دید برادرها و برادرزاده‌های شیطان مخفی کنم.

به اطراف نگاه کردم همه همان حالت مانده بودند و مات به صفحه تلویزیون نگاه می‌کردند.

به سمت آن‌ها رفتم تا برنامه خاصی که خانواده را در آن حالت نگه‌داشته، ببینم.

برادرها درحالی‌که دست‌هایشان به سمت دهان برای شکستن تخم می‌بردند، مادر و زن‌برادر درحالی‌که سرشان به سمت تلویزیون، دست یکی روی روسری برای مرتب کردن و دیگری هم‌دستش برای برداشتن پیش‌دستی بین میز جامانده بود.

پدر و عمو هم روبروی هم در حال بلند شدن از زمین برای رساندن خود به تلویزیون بودند. به صفحه تلویزیون نگاه کردم چیزی برای دیدن نبود فقط برفک.

آن‌ها را به حال خود گذاشتم چون قادر به تعویض ذهنیت و یا دیدشان نبودم.

به سمت بیرون از خانه رفتم تا از خانه روبرو مقداری نان بگیرم.

وقتی در خانه را باز کردم وسط حیاط جایگاهی استوار دیدم که یکی از مسئولین روی آن پشت میز خطابه نشسته بود. در وهله اول بدون محافظ مشخص. داخل جایگاه را ازگل‌های زیبا پر و برای خنک شدن مسئول چند نفر مشغول باد زدن با پرهای بزرگ بودند.

به اطراف نگاه کردم در پس هر درخت داخل حیاط زن‌هایی با موهای مشکی بلند که بالای سربسته شده بود، کت‌وشلوار مشکی یک‌شکل، و پسرهای با همان کت‌وشلوار با بدن‌های ورزیده در اطراف حیاط پرسه می‌زدند. هندزفری باسیم‌های تابیده سفید در پشت گوش، آن‌ها را از بقیه متمایز کرده بود.

بدون توجه به آن‌ها سعی کردم از این‌طرف حیاط به انتهای حیاط و ساختمان همسایه بروم در وسط راه بودم که ماشین کروک باسرنشین جوان به سمت جایگاه رفت. به سمت مسئول قدم‌های بلندی برداشت. به را هم ادامه دادم درست از جلوی اتومبیل رد شدم. بدون توجه به مسئول که خیره مرا می‌پایید.

پشت دیوار سروصداو همهمه‌ای برپا بود . همه خبرنگارها با سروصدا ورود بهلول را اعلام کردند.

وارد حیاط شدو از بین دوربین‌های خبرنگاران و مردم که در پشت دیوار صف‌کشیده بودند مرتب فلاش می‌زند ردشد. مردم باعلاقه به این دو نگاه می‌کردند. شنیدم که اگر یهلول را عصبی کنند اصلاً مناظره نخواهد کرد.

ایستادم تا بهلول را از نزدیک ببینم. پیرمردی ژنده‌پوش با لباس‌های کهنه و پاره را دیدم که آثار هوش و درایت از تک‌تک سلول‌های صورتش دیده می‌شد. صندلی تاشویی را که با خود آورده بود در گوشه‌ای گذاشت و روی آن نشست. دستی به محاسن سفیدش کشید و منتظر شروع جلسه شد.

در گوشه‌ای از حیاط ایستادم و به مناظره این دو گوش سپردم. سیاستمدار با لبخندی که به لب داشت به بهلول گفت: جناب بهلول فکر کنم نیاز به آرایشگاه دارید اگر می‌خواهی من آرایشگرم را برایت بفرستم.

بهلول لبخندی دندان نما نثارش کرد و گفت: نه من نیاز به این چیزها ندارم.

در جواب حرف بهلول مرد سیاستمدار میز خطابه را به دست گرفت و حرف‌هایی از این شاخه به آن شاخه می‌پراند. در تمام طول سخنرانی قرایش لب‌هایش به خنده باز بود، با خنده و تمسخر بهلول را نگاه می‌کرد.

پیرمرد فرزانه حرفی نزد و فقط نگاه ‌کرد، درنهایت تنها کلمه‌ای که از خود برجای گذاشت این بود : "جای شیر کی نشسته عقرب کور کاظمین."

از جایش بلند شد درحالی‌که سرش را به طرفین تکان می‌داد. صندلی را تازد و بدون حرف از میان خبرنگاران و مردم مسخ‌شده دوربین به دست، از حیاط بیرون رفت. اعتقادی به این رفتارهای نمایشی نداشت.

به داخل خانه برگشتم در اطراف ظرف‌های نشسته به چشم می‌خورد، خانواده همچنان محو تلویزیون بودند. این بار دست‌هایشان مشغول رساندن خوراکی‌ به دهانشان بود ولی چشم‌هایشان همچنان مبهوت تلویزیون. داشتم ظرف‌ها را جمع می‌کردم زیرسیگاری‌ها را هم که سرشار از فیلتر و خاکستر بود با خود به آشپزخانه می‌بردم که نسیمی از پنجره وزید، مقداری از خاکستر آن‌ها را به اطراف پخش کرد. از بوی فیلتر سیگار به سرفه افتادم. با استرس بر جای میخکوب شدم" نکند که بیمار شدم. "دستم را به ناگهان به سمت پیشانی بردم و تمام بشقاب‌هایی که در دست داشتم کف زمین ریخت. از صدای شکسته شدن آن‌ها در جا ایستادم .به اطراف نگاه کردم . اتاق در تاریکی فرورفته بود . به‌زحمت چیزی دیده می‌شد. گوشی را برداشتم به ساعتم نگاه کردم ساعت ۷ شده بود و من هنوز هیچ کاری انجام نداده بودم.

مناظرهرویابهلول
لیلا فرزادمهر هستم فوق لیسانس بازرگانی بین الملل‌.کارمند حسابداری.با نوشتن دنیای اطرافم رو رنگ می کنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید