لیلا فرزادمهر
نوشمک بهحساب بیبی
فروشنده نگاه عاقل اندر سفیهٔ به من انداخت وباشک و تردید پرسید: واقعاً بیبی نوشمک خواسته است؟
از نگاه کردن به چشمهایش حذر کردم و با تأمل گفتم: «بله خودشان گفتند بهحساب ایشان بخرم و برایشان ببرم.»
پسر همسایه پشت سرم ایستاد و گفت:«آخر بیبی از من خواست برایش ماکارونی بخرم چرا پس به من نگفته است؟»
گفتم: «وقتی خانه ما آمده بود گفت.» باعجله نوشمک را از دست فروشنده قاپیدم و سوار دوچرخه شدم. درراه نوشمک را خوردم وقتی به خانه رسیدم خودم را به اتاق رساندم تا اثری از کاری که کردم را برجا نگذارم.
زنگ در زده شد. مادر از داخل آشپزخانه مرا صدا زد و خواست در را بازکنم. گرداب دلهره و اضطراب مرا با خود به اعماق برد.
به روی خودم نیاوردم. مادر دستهایش را با حوله خشک کرد. با عصبانیت به سمت حیاط رفت و در را باز کرد.
صدای صحبت کردن مادر با همسایه بهطور نامفهومی شنیده میشد. پرده را کنارزدم تا مراجعهکننده را ببینم. ولی نتوانستم بفهمم که پشت در کیست. مدتی که برایم قرنی گذشت، سپری شد. مادر درحالیکه صورتش قرمز شده بود از بیبی خواست برای صرف چای به داخل خانه بیاید. صدای تقتق عصای بیبی را شنیدم از پشت پنجره به زیر چرخخیاطی مادر که تنها مخفیگاهم بود پناه بردم. ترس از لو رفتن موضوع بیچارهام کرده بود. مادر به همراه بیبی روی تخت گوشه حیاط نشستند. برایش چای و شیرینی آورد. بعد از نیم ساعتی بیبی از جا بلند شد، برود و مادر خواست تا پول نوشمک را حساب کند، با لبخند امتناع کرد و رفت. وقتی بیبی رفت حس کردم از دست شیر درنده خلاص شدم، غافل از اینکه طوفان درراه است.
مادر ناگهان در اتاق را باز کرد و مرا صدا زد.خودم را به خوابزده بودم. مرا تکان داد و گفت میدانم بیدار هستی بلند شو کارت دارم. تمام نیم ساعتی که بیبی داخل خانه بود زیر میز مچاله شده بودم و دیگر قادر به باز کردن پاهایم نبودم. مادر خم شدومرا بیرون کشید. کرختی و خوابرفتگی، از فرق تا سرانگشتانم سرایت کرد.
مثل گربهای که زیر باران مانده باشد خیس از عرق شدم. سرم را داخل یقه فروکردم تا بهصورت مادر نگاه نکنم. میدانستم دلیل توبیخ او چیست؟
در آن لحظه نگاه مادر چون دم اژدها تمام وجودم را به آتش کشیده بود. پرسید چرا نوشمک بهحساب بیبی خریدی؟
میدانستم هیچ دلیل قانعکنندهای ندارم. فقط در لحظه تصمیم گرفته بودم. هوای گرم تابستان ونوشمک هایی که از پشت یخچال مغازه مرا صدا میزدند تمام عقل و هوشم را بردند.همیشه بیبی نسیه خرید میکرد و بچهها خریدهایش را برایش میبردند گفتم شاید متوجه نشود منهم برای خودم خرید کردم.
خشکی و برهوت دهانم مانع از پاسخ به مادر شد. فقط سیل اشک از گرمخانه چشمهایم بهقصد گونه و چانه سرازیر شدند.
مادر مکثی طولانی کرد و درنهایت بعد از چند بار طی کردن عرض و طول اتاق گفت:«برای عذرخواهی از بیبی به خانه ایشان میروی!
تمام دنیا واژگون شد و زلزله 8 ریشتری بدنم را درنوردید و ویرانشده روی زمین نشستم. التماسهایم هیچ تأثیری در تصمیم مادر نداشت. یکساعتی گذشت و حرف مادر قابل تغییر نبود. اشکهای بیامان، دادوبیداد، التماس و تضرع و... کارگر نیفتاد، حرفش یک کلام بود.
بدترین اتفاق ممکن برایم افتاد. تمام کودکیم با ترس از بیبی گذشت. وقتی صدای عصایش در کوچه میپیچید به ته اتاق مادر زیر چرخخیاطی او پناه میبردم. با تعریفهایی که بچهها از این پیرزن میکردند او را به شکل جادوگر قصهی پریان میدیدم، ناخنهای دراز و سیاه، بینی دراز و نوکتیز با خال گوشتی سیاه در کنار آن، چشمهایی که در پیاله خون شناور هستند، کلاهسیاه و مثلثی بر سر و جارویی که با آن پرواز میکند، هرگاه با بزرگترها در ارتباط قرار میگیرد جارو تبدیل به عصایی با سر عقاب میشود. شنیدم بودم که از خون و گوشت بچهها تغذیه میکند. هر وقت بچهای به چشمهایش نگاه کند قلبش را منجمد میکند و مغزش را چون ربات دستآموز به تسخیر خود درمیآورد. آنقدر از این توصیفات شنیده بودم که خودم را مثل یک اعدامی پای چوبه دار، حس کردم.
در طول راه تا خانه بیبی از مادر و پدر و خانواده گله میکردم که چقدر بیرحم هستند و مرا دوست ندارند. در دشت هلاکت سرگردان بودم. دشنه تلخ بدرود از زندگی درون قلبم را بدرد میآورد.
پشت در ایستادم. در بزرگ امارت با کلون شیری که دهانش را برای بلعیدن بازکرده بود؛ ترسی موهوم را به رگهایم تزریق میکرد. باید این راه را میرفتم دیگر به آینده امیدی نبود. منجلاب یاس هرلحظه بیشتر مرا میمکید. روی پنجه پا ایستادم و زنگ را فشردم. پیله چشمهایم از سیلاب پر شد و راه خود را به بیرون باز کرد. جنین خاطرههای خوش گذشته وآینده در نطفه خفه شدند. یاس و ناامیدی بیخ گوشم نجوا می کرد. مرگ هم بالای سرم بالهایش را گشوده بود.
صدای عصای بیبی ندای مرگ را طنینانداز میشد. تق وتق عصا روحم را ذره ذره از بدنم جدا می کرد.
دربا صدای قیژ ترسناکی چون در قلعه باز شد.انتظار پرواز کلاغها وخفاشهای اسیر را داشتم که با گشوده شدن در فرار کنند. از ترس دیدن چهره بیبی سر را در یقه فروبردم. تنها چیزی که میدیدم موزائیک پیاده رو از پس اشکهایم بود.
احساس میکردم روح از دستوپاهایم در حال جدا شدن هستند و به سمت بالا میل دارد.
از تهمانده توانم برای گفتن سلام کمک گرفتم و صدایی که فقط خودم میشنیدم را با گفتن عذرخواهی به گوشم رساندم. دستی به سویم درحرکت بود با تماس انگشتان با چانه خیس از اشک به ناگاه قدمی به عقب برداشتم و سری که در گردن فرورفته بود به روبرو متمایل شد و با دیدن چهره روبرو مسخ شدم.
مدتی که نمیدانم چقدر طول کشید قادر به پلک زدن هم نبودم. غنچه تردید ازآنچه میدیدم مرا در شوک فروبرده بود. نفس در سینهام حبس شده بود. فراموش کردم بازدم کنم.
زنی در را گشود که چشمهایی آبی به رنگ دریا داشت، خطوط گذر زمان آن را در گوشه مثلثی کرده بود. صورتی سفید و روشن با گونههایی برجسته، بینی کوچک که اثری از خال گوشتی نداشت، لبهایی صورتی که اطرافش چینهای کوچکی کنار هم نشسته بودند، موهای پنبهای که دو طرف صورتش مرتبشده بودند با روسری سفید که در زیر گلو با نگین فیروزه بستهشده بود. پیراهن گلدار که در مچ و کمر چینهای سوزنی خورده بود، دستها و انگشتانی که با حنا قسمتی از آنها رنگشده بود.
آنچه را میدیدم باور نداشتم. گوشه لبهایش با خندهای کوچک به بالا کشیده شده بود دندانهای تیز وبرانی دردهانش ندیدم.
صدایی چون آواز پرستوهای مهاجر نوید بهار را به گوشم رساند. بیبی گفت : «دخترم چرا گریه میکردی؟» تازه متوجه شدم که مثل آسمان بهار به ناگاه اشکهایم بریده شدند. دستی نر ولطیف اشک جامانده روی گونهام را زدود.
دست گرم و مهربانش قلبم را آب کرد. جریان خون گرم را زیرپوستم حس میکردم کنار شقیقههایم ضربان گرفت. مهر و محبت از سرانگشتانش به ارغوان تشنه وجودم تزریق شدند. سرود زمستانی قلبم در پس بهار صدای بیبی محو شد و رخت خود را برچید و رفت.
پاسخی برای سؤال او نداشتم. در ادامه گفت: میدانم بچههای شیطان پشت سرم حرفهایی میزنند.»
فقط صورتش را میدیدم و محوشده بودم مرا به داخل دعوت کرد. قدری خود را عقب کشید و در را تا انتها باز کرد.
بهشتی زیبا در پشت او دیده میشد. در اطراف حیاط و جلوی امارت، چندین درخت انجیر، انار، گردو و گیلاس و... سایه کرده بود در زیر درختها بوتههای شب بو با گلهای قرمز و زرد و صورتی که گلبرگهای خود را جمع کرده بودند چشم را نوازش میکرد. کنار حوض کوچک آبیرنگ وسط حیاط گلدانهای یاس و شمعدانیهای سفید و سرخ و صورتی دیده میشد. ماهیهای قرمز داخل حوض با شیطنت به دنبال هم میدویدند. پلههای ورودی عمارت بافرشی قرمز پوشیده شده بود. در قسمتی کوچک چند مرغ و خروس داخل توری کنار هم دانه میچیدند و گاهی سر را به سمت آسمان بلند میکردند و با پاهایشان خاک را جابهجا میکردند. زیر درخت گیلاس تخت چوبی با کلیمی رنگی قرار داشت. بخار سماور و قوری گل قرمزی که بندکشی شده بود با پارچه روی آن نشان از چای تازهدم و خوش عطری داشت که منتظر حضور میهمانی ناخوانده را میکشید. کنار آن استکانهای کمر باریک با تصویر شاهعباس همراه قندانی از پولکی و شکلات خودنمایی میکرد.
برای کسب مجوز ورود به خانه بیبی، برگشتم و از مادر اجازه گرفتم. وقتی مادر را دیدم پرسید:«خونت را نخورد، تکهای از بدنت را نکنده است، قلبت چی هنوزمی تپد و...»
خنده مجال ادامه را از مادر ربود. خجالتزده خواستم اجازه بدهد پیش او برگردم. مادر کاسهای آش را به همراه چند شاخه گل رز، داخل سینی به دستم داد.
این بار کلون دردهانش بسته بود. در با صدای خوشنوای بیبی باز شد به داخل قدم گذاشتم صدای پرنده داخل قفس آویزان مرا به سمت خود کشید مینای سیاهش با سلام گفتن مرا محو کرده بود. بیبی برایم چای ریخت و کنار او نشستم. برایم از مینای داخل قفس صحبت کرد با او سخن میگفت واو هم با اصواتی خاص، پاسخ میداد.
مدتی گذشت بیبی پرسید:«راستی نوشمک خوشمزه است؟ باذوق گفتم بله خیلی ترش و...»
ناگهان به یاد کاری که کرده بودم افتادم و دوباره سرم در گردن فرورفت .خنده بیبی به سمتم شلیک شد.
بعد از مدتی به خانه برگشتم از مادر برای خرید نوشمک پول گرفتم. دوتا نوشمک ترش زرشک خریدم و برای بار سوم به در خانه بیبی دوستداشتنی رفتم. درباز شد و صورت غرق در مهرش را با ولع مکیدم. نوشمک را به سمتش گرفتم و گفتم بفرمایید. کنار درروی سکو نشستیم و باهم مشغول خوردن شدیم.
طعم آن روز همچنان دردهانم مانده است. سالهای بعد تنها همبازی من بیبی بود. تمام خریدهایش را انجام میدادم به بقال سفارش کرده بود که هرروز خوراکی را بهدلخواه خودم بدهد؛ منهم هر آنچه داشتم فقط با بیبی قسمت میکردم.
وقتی بیبی به رحمت خدا رفت متوجه شدم که چقدر تنها شدم. سالها از آن روزها میگذرد ولی طعم نوشمک آن روز و خاطرات بودن در کنار بیبی، با گلدان یاس یادگار او، همچنان با من است.