لیلافرزادمهرm_15996912
لیلافرزادمهرm_15996912
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

کجای زندگی هستم

کجای زندگی هستم

-بله بفرمایید.

'میشه یک قهوه با هم بخوریم.

-به چه مناسبت؟ وشما ؟

-من مهستی هستم دوست دوران دانشگاه امین.

-نام امین، ناقوس ترس را برایم نواخت.

کمی اخمهایم را در هم کشیدم وپرسیدم: بگوید مشکل چیه؟ من زمان زیادی ندارم، باید برگردم. هفته دیگر مراسم عروسی است. هنوز خیلی از خریدهایم را انجام نداده ام.

- خیلی وقتتان را نمی گیرم فقط نیم ساعت.

با هم به کافه سرخیابان رفتیم وکنار پنجره روبه ساحل نشستیم.

بوی نمک دریا به مشام می رسید. مرغان دریایی بالای سرمان در پرواز بودند. دختر بچه ای نان را تکه می کرد، پرندگان در میان آسمان قبل از رسیدن نان به روی آب دریا آنرا شکار می کردند. با حرکات مرغان دریایی کودک قهقه ای میزد ودستهایش را به هم می کوبید.

پیش خدمت سفارش را آورد. وبا تعظیم کوتاهی از آنجا دورشد.

-ببخشید میشه دیگه بگوید برای چی میخواستید با هم صحبت کنیم. بیاید از معرفی خودتون شروع کنیم. کلماتم را طلبکارانه بیان می کردم تا موضع قدرتم تضعیف نشود.

-با امین دردانشگاه آشنا شدم همکلاس بودیم.

زنگ ناقوس تنها کلیسای شهر بی دلیل به صدا درآمد. افکار متفاوتی در ذهنم می چرخید. یعنی با امین در رابطه بودند. پس چرا امین حرفی نزد. شاید میخواست ازم مخفی کند. برای رسیدن به امین سالها تلاش کردم با یک حرف خام مهستی پا پس نمی‌کشم.

با غروری که برای نشان دادن آن سالها تمرین کرده بودم دستم را جلوی صورتش گرفتم وگفتم: ببین خانم" چیز"

-مهستی هستم.

- حالا هرچی من وامین مدتهاست نامزد هستیم وآخر هفته دیگر جشن عروسیمان است. میشه توضیح بدید الان بابت چه چیزی میخواستید مرا ببینید.

لبخندی زد وبا ته مانده آن در گوشه لبش بازی بازی کرد. باز لبخندش پررنگ شد‌. نفسش را با صدا بیرون داد. حرارت وگرمای عشق جاویدانش به صورتم اصابت کرد.

-ما قرار بود با هم ازدواج کنیم ولی خانواده امین مرا لایق پسرشان نمی دانستند. از آن‌جایی که من مسیحی هستم وآنها مسلمان این وصلت را نپسندیدند ومارا از هم جدا کردند.

-به صورتش دقیق شدم تا صحت گفته هایش رابسنجم. چشمانش روی صورتم ثابت بود انگار مرا اسکن می کرد. حس حقارت از لباسی راحتی که برتن داشتم به من القا شد. یقه لباسم را کمی جابه جا کردم وروی صندلی صاف نشستم. وقتی مدل شدم یاد گرفتم که چطور با حرکات چشم‌ها و بدنم احساسم را بپوشانم. دوباره شنل غرورم را روی تنم کشیدم وگفتم.: برای چه اینجا هستید برای باز کردن دوباره دفتری که اصلا نباید درست میشد؟

با نگاه به آرامش مهستی فهمیدم که چرا اینقدر به عشق امین توجه نشان می دهد. با این زیبایی حتما امین هم عاشقانه اورا دوست داشته است.

هرلحظه لامپی در افکار تاریکم روشن میشد. امین تا به حال هر آنچه در توان داشته برای خوشحالی من وخانواده ام انجام داده است. چرا احساس قشنگی از این همه لطف او ندارم؟ چرا با دیدن او پروانه های دلم توی سایه پرواز می کنند؟ چرا کلمه دوست دارم را تا به حال از او نشنیده ام؟ شاید همه کارهایش از سر وظیفه باشد.

نیش شک ودودلی از عشق ومحبت امین به اطراف قلبم فرو می رفت. زهر تلخی را در رگهایم احساس می کردم.

-ببخشید که مزاحم وقتتون شدم فقط میخواستم مطمئن بشم که زن زندگی امین اورا دوست داشته باشد.

-البته که امین مرا انتخاب کرده ولی منهم اورا دوست دارم وباهم روزگار خوشی را می گذرانیم. شخصی در درونم میگفت: دروغگو، چقدر راحت خودت ودیگران را فریب می دهی.

مهستی از جا بلند شد ودستش را برای خداحافظی پیش آورد. بعداز فشردن دستهای یخ زده ام به سمت در خروجی رفت. با دهان باز به رد نامرئی قدمهای استوارش نگاه میکردم.

شب عروسی است همه در حال رقص وپایکوبی هستند. بهترین هتل شهر میزبان میهمانان اندکمان هستند. همه چیز مهیاست. سرویس برلیان که بابت زیر لفظی گرفتم هم غم نشسته در گوشه قلبم را بیرون نکرد. هر جایی از سالن زیر نظر میهمانان بودم وبا چشمان براق وشادشان مارا تا جلوی خانه همراهی کردند. بوقهایی که برای خداحافظی زده میشد آخرین صدایی بود که از بیرون خانه شنیدم.

وقتی تنها شدیم امین لباسهایش را روی مبل انداخت. با حوله‌ای روی دوش به سمت حمام رفت. بازحمت فراوان لباسهایم راعوض کردم وبعداز او دوش گرفتم.

درست جلوی حمام امین به انتظار نشسته بود. نگاهی خالی از احساس در میان چشمهایش در رفت وآمد بود. سردی تکه ای یخ را در سمت چپم احساس کردم انگار چیزی منجمد شد.

پرسیدم: مشکلی هست؟

پاسخش هنوز در گوشم زنگ میزند.

می دانم که می دانی، عاشق مهستی بودم. به اجبار خانواده با تو ازدواج کردم. تمام تکالیفی که دراین ازدواج برگردنم هست را به بهترین شکل اجرا کرده ام وخواهم کرد. تنها درخواستم این است که خلوتم را برهم نزنی این روش برای هردوی ما مفید است؛ تا قلب هم را نشکنیم.

با چشمانی مسخ شده میان آنهمه تجمل بی کس ماندم در حالی که فکر میکردم به آرزوهایم رسیدم تنها مشتی جواهرات بی ارزش را دیدم که در اطرافم ریخته بود. درون قفسی طلایی بدون بالی برای پرواز اسیر شدم.

فردای آنشب جسد مهستی را از میان آبهای خروشان رودخانه بیرون کشیدند. برای اینکه خللی در زندگیم ایجاد نکند خودرا از روی پل به پایین پرت کرده بود.

پایان

ارائه شده در وبسایت ویرگول

https://leilafarzadmehr.ir/کجای-زندگی-هستم/

زندگی هدر رفتهعشق اول
لیلا فرزادمهر هستم فوق لیسانس بازرگانی بین الملل‌.کارمند حسابداری.با نوشتن دنیای اطرافم رو رنگ می کنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید