لیلافرزادمهرm_15996912
لیلافرزادمهرm_15996912
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

کودکان باور می کنند

کودکان باور می‌کنند

دانه‌های مروارید اشک‌های دخترک ایستاده پشت پنجره، از روی گونه‌هایش غلت می‌خورد و بعد از عبور از چانه لرزانش روی زمین درست جلوی پایش می‌افتاد. انگشتان پاهایش رطوبت اشک هارا حس می‌کرد. گیسوان بلند سیاه که با دستان مهربان مادر سخت بافته‌شده، در دو طرف گوش‌هایش آویزان است و چتری‌هایش تا زیر ابرو رسیده و دیدش را تیره می‌کند. نمی‌خواهد حتی برای لحظه‌ای چشم از برادر بردارد.

پسرک آرام‌آرام اشک می‌ریزد. مرواریدهای سیاهش را با پشت دست‌پاک می‌کند گاهی به پنجره نگاه می‌کند با دیدن خواهر، بی‌قرارتر می‌شود. گردنش را پایین آورده و در گوشه‌ای از حیاط درست کنار باغچه کوچکشان نشسته است. بهار با قدم‌های نرم، خود را به آنجا رسانده و گل‌ها و سبزه‌ها را با حریر دستان باد نوازش می‌کرد. انتظاراورا کلافه کرده بود.

گلهارا نگاه می‌کرد به حال آن‌ها غبطه می‌خورد. ای‌کاش جای یکی از آن‌ها بود. چقدر بی‌خیال هر جا که بودند رشد می‌کردند. مهم نبود که کج ویا راست از زمین بیرون بیایند. طبیعت با آن‌ها مهربان بود.

مورچه‌های کوچک در میانه باغچه در صفی منظم و طولانی از ساقه‌های رز بالا می‌رفتند و شته هارا از روی غنچه‌ها با خود از سمت مقابل ساقه‌ها پایین می‌بردند تا به لانه برسانند. در طرف دیگر مگس مرده‌ای که گوشه باغچه افتاده بود اسیر دستان مورچه‌ها در سمت دیگر باغچه درحرکت بود.

پروانه‌ای با بال‌هایی پر از نقش و نگار روی گل بنفشه لبه باغچه درست در دسترس پسرک نشست. برای لحظه‌ای موقعیت را فراموش کرد. دستش را پیش برد تا او را بگیرد پروانه جستی زد و رقص‌کنان به سمت دیگری پرواز کرد. و با تکان بال‌هایش پسر را به سخره گرفت.

اگر می‌توانست قدری حرکت کند او را شکار می‌کرد و بعد طبق روش پسرعمه او را با سوزن به صفحه‌ای محکم می‌کرد تا خشک شود. ولی اجازه نداشت.

هرچند لحظه یک‌بار آب بینی را بالا می‌کشید و باز جریان اشک‌ها چون رودی خروشان ادامه پیدا می‌کرد.

دختر پشت پنجره اجازه نداشت به حیاط بیاید و با برادر در این غم شریک شود. برادر همیشه او را با شیطنت اذیت می‌کرد ولی به علاقه او هیچ شکی نداشت.

در کمال همدردی از پشت شیشه‌هایی که مثل میله‌های فولادی زندان او را از برادر جدا کرده بود به انتظار ناجی افسانه‌ای نشسته بود. اتفاقات را تجسم می‌کرد. اگر برادر را نداشته باشد. سرش را به‌شدت به طرفین تکان داد تا این افکار پلید را از خود دور کند. چشم‌ها را به برادر دوخت. برادرهمچنان سر را پایین گرفته بود و اشک می‌ریخت. در اتاق دیگر صدای پدر را می‌شنید. تمام سلول‌های بدنش به رعشه افتاده بود. گوشهارا به در خواباند تا بداند منتظر چه باشد. پدر باکسی احوالپرسی می‌کرد. صدای دایی را شناخت نور امیدی از لابه‌لای ابرهای تیره به قلبش نفوذ کرد.

صداها کمتر شد. بعد از پذیرایی گرم مادر، میز شطرنج را چیدند و مشغول شدند، این‌ها روند هرروز بعد از نهار پدر و دایی بود. دختر بدون دیدن هم می‌دانست در حال چه‌کاری هستند.

مدتی گذشت و گریه‌اش به هق‌هق تبدیل‌شده بود. نمی‌خواست صدایش را کسی بشنود آخر گفته بودند ساکت باشد.

دست‌ها را روی دهان محکم کرد. به یاد دستهای برادر افتاد که کنار تنه آویزان شده بود وقتی‌که پدر او را صدا زده بود.

صبح میهمان داشتند. دایی‌ها و پدربزرگ و خانواده مادر همه از شب قبل خانه آن‌ها بودند. بساط صبحانه را در حیاط پهن کردند.

برادر با یک کش که همیشه در جیب داشت؛ مشغول کشتن مگس‌های حیاط شد.

پدر سماور جوشان را از آشپزخانه آورد و با سروصدا بچه هارا کنار زد وآنرا درست کنار دیوار سیمانی حیاط گذاشت تا مادر چای را دم کند.

زندایی ها همراه مادر با سینی‌ای در دست پنیر و کره ونان و خامه و عسل و ظرف‌های مربا را به همراه تابه‌های نیمرو آوردند. ویکی یکی آن‌ها را در سفره گل‌دار مادر که به طول در حیاط پهن‌شده بود، گذاشتند.

برادر همچنان مشغول کشتن مگس‌های شیطان که هرلحظه در گوشه‌ای از اطراف می‌نشست بود. مادر با قوری گل سرخ وارد شد و به برادر گفت:از اطراف سماور دور شو.»

برادر برای آخرین شکار دو مگس که درست کمی بالاتر از سماور روی دیوار سیمانی نشسته بودند را هدف قرارداد. با ضربه آخر آن‌ها را به هلاکت رساند. مگس‌ها با ضربه نا غافل در اطراف چرخی خوردند و از سوراخ بالای سماور به داخل آن شیرجه رفتند. این حرکت از چشم‌های تیز مادر که تازه قوری را زیر شیر سماور گذاشت دور نماند.

رنگ مادر به کبودی رفت. با فریاد نام پسرک را صدا زد. از صدای فریاد مادر، به خیال وارونه شدن سماور، پدر سراسیمه به حیاط پرید. سینی لیوان‌ها در دستانش لرزید و دوتای آن‌ها در سینی چپه شد. آن‌ها را به سمت خود کشید تا از سقوط آن‌ها روی پسردایی که پایان پله‌ها ایستاده بود جلوگیری کند.

مادر عصبانی به سمت پسر یورش برد ولی قبل از عکس‌العمل او، صحنه را ترک کرده بود.

مادر غرغرکنان با دنیایی از شرمندگی سماور را به آشپزخانه برد ودوبار شست و پر از آب کرد. پدر یقه پیراهن پسر شیطان را گرفت و به گوشه حیاط برد. دختر که از کنار دایی تکان نمی‌خورد برادر را دید که رنگ صورتش چون دانه‌های برف سفید شد و هرلحظه قسمتی از صورتش ارغوانی می‌شد؛ مانند پوست پلنگ لکه لکه شده بود.

همه خانواده با تأخیر نیم‌ساعته، دور سفره نشستند نیمروهای یخ‌زده را خوردند. در تمام مدت پسر سرش را بالا نیاورد و در سکوت صبحانه را با بغض خورد.

میهمان‌ها با جمع شدن بساط صبحانه رفتند. وقتی در پشت سر آن‌ها بسته شد پسر را به مسلخ بردند. لرزشی عمیق همه سلول‌هایش را فراگرفت. پدر عصبانی برای کاری از خانه خارج شد و قبل از رفتن به پسر گفت:داخل حیاط بنشین تا بیام و سرت را ببرم.»

حالا از آن زمان چندساعتی می‌گذرد پدر به خانه برگشته و پسر کنار باغچه منتظر ذبح نشسته است.

زمان به‌کندی می‌گذشت. با آمدن دایی مادر قدری نگران شد. هر بار که این پسر و دختر باهم بازی می‌کنند بعد از زمان کوتاهی با صدای جیغ دختر و یا فریادهای پسر اهل خانه را از حضور پررنگشان مطلع می‌کنند. چندساعتی است که صدایی از آن‌ها نشنیده است. نظافت خانه و درست کردن نهار او را از آن‌ها غافل کرده بود.

مادر فراموش کرد که صبح چه اتفاقی افتاده با هراس به اتاق سرک کشید. دختر را درحالی‌که چشم‌های مشکی او از شدت گریه سرخ‌شده بود، با دستانی که محکم دهانش را بسته نگه‌داشته بود، پشت پنجره روبه حیاط پیدا کرد. نزدیک‌تر شد. دیدگاه او را دنبال کرد. پسرک کنار باغچه با گردنی آویزان به انتظار نشسته بود. او هم سیل اشک‌هایش جاری بود.

تمام صحنه‌های صبح از جلوی نظرش رژه رفت. حرف پدر را به یاد آورد. حالا دختر انگار منجی رسیده صدایش را بیرون داد. مادردختررا به آغوش کشید و باهم به حیاط رفتند. پسر با هق‌هق از مادر خداحافظی می‌کرد و دختر به التماس از مادر می‌خواست او را ببخشند.

از صدای گریه مادر، پدر و دایی هم به حیاط آمدند. پدر وقتی حال آن‌ها را دید روی گونه‌اش خیس شد. نمی‌دانستند به باور کودک دلبندشان بخندند و یا گریه کنند.

پدر کودکانش را در آغوش کشید و بوسید. به خاطر سپرد که کودکان باور می‌کنند هر آنچه به آن‌ها بگوییم.

رفتار با کودکتنبیهباورترس
لیلا فرزادمهر هستم فوق لیسانس بازرگانی بین الملل‌.کارمند حسابداری.با نوشتن دنیای اطرافم رو رنگ می کنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید