گل سرخ و پسر عاشق
در رقص دستهجمعی شب عید مرا همراهی خواهی کرد"؟"
دخترک چشم آبی سرش را به سمت راست کج کرد؛ خوب میداند که با این کار بهتر دلبری میکند دسته موهای طلاییاش به سمت راست چون آبشار سرازیر شد." شاید! اگر دستهگل سرخی برایم بیاورید"!!
پسر با چشمهایش تمام حالات دختر را میکاود؛ با خود تصور کرد چقدر این دختر کمتوقع است و چه چیز سادهای از من میخواهد!
پسر در پاسخ میگوید:"خوب اینکه خیلی آسان است حتماً برایت فراهم میکنم ".
دختر اخمی مصنوعی به چهره میآورد وسررابه جهت مخالف کج میکند و از او دور میشود.
جیمز با خواهرش آلارا بهتازگی وارد شهر شدند. این اولین مهمانی دورهمی شهر است که دعوتشدهاند. خواهرش شاهد این صحنه بود، به برادر نزدیک و دستش را دور بازوی او حلقه کرد، صورتش را به گوش برادر نزدیک و ماجرا را جویا میشود.
" شرط قبول رقص دستهای گل سرخ است".
آلارا با نگاهی عاقل اندر سفیه به برادر نگاه میکند. متوجه میشود که برادر وضعیت عجیب شهر را هرگز ندیده است.
دستش را کمی فشار میدهد ولی پسرباز هم متوجه نمیشود.
با قدمهای بلند به سمت میزی که دختر محبوبش همراه دوستانش نشسته کشیده میشود.
رزیتا بین دو پسر و روبروی چند دختر دیگر دور میز بزرگی نشسته و مشغول خوردن تنقلات و میوه هستند.
با ورود آنها حرفهایشان قطع میشود. رزیتا، جیمز و خواهرش را به دوستانش یکییکی معرفی میکند.
صندلیها را اضافه میکنند و کنار آنها جای میگیرند. راجع بهشرط او با جیمز با بقیه صحبت میکند.
پسرها با چشمهای وزغ شده به جیمز نگاه میکردند.جیمز حس کرد برای اولین بار به سیاره زمین وارد شده است.
به خانه برگشتند. آلارا بهآرامی خود را به جیمز رساند در کنارش رو کاناپه نشست.
چطور برای رزیتا گل سرخ میآوری؟""
جیمز متعجب نگاهش کرد:" چرا این گل سرخ اینقدر تعجببرانگیز است خوب از گلفروشی میخرم چیز خاصی نیست! چرا مرا چون مریخیها نگاه میکنید".
رزیتا با پوفی از جایش بلند شد و با چند قدم بلند، روبروی جیمز ایستاد.
" متوجه شرایط نامناسب این شهر نشده ای!! جیمز عزیزم، من در تمام این شهر حتی گلی که کمی به رنگ قرمز نزدیک باشد ندیدم. غیر ازگلهای سفید و زرد آیا هیچ گل دیگری دیدهای؟
جیمز کلافه دستهایش را بهصورت کشید وبعد موهایش را محکم در مشت فشرد. بعدازاینکه دستها را پایین آورد تمام سالن مراسم در نظرش مجسم شد. تازه متوجه نگاهها و حرفهای اطرافیان میشد.
در رؤیایش فرورفت به سالن مراسم برگشت. تمام زنها با صورتهای آرایششده و موهایی که یکشکل درستشده بودند؛ لبخندهایی که حتی اندازه آنها یکسان بود در تمام سالن دیده می شدند. مردها لباسهای فراگ مشکی با پاپیون های قرمز وبلوز سفید و موهایی که روغن زده به اطراف وروی هر میزی سرک می کشیدند. خدمه های سالن آنقدر شبیه به هم بودند که گاهی فکر می کردی ربات های آدم نما هستند. صورت افراد درسالن غیر از لبخند مصنوعی هیچ حسی را نشان نمی داد.تزئینات سالن با رنگهای سرد وخاکستری به چشم می خورد و گلهای زرد و سفید دورتادور سالن و روی همه میزها دیده میشد.
مردانی که پارتنر رقصهایشان را در هر دور رقص عوض میکردند و به دختر دیگری همان لبخند و همان احساس را خرج میکردند. هیچ زوجی را تا پایان شب کنار هم ندید.
تازه فهمید که چرا پسرها به او با استفهام نگاه میکردندوچرا لبخندهایشان رنگ تمسخر داشت. رزیتا چقدر راحت او را رها کرد و به سمت دیگران رفت.
بعد از مکثی طولانی گفت:" خوب چرا!! چرا کسی از شهر دیگری گل سرخ نمیآورد؟"
آلارا با پوزخند، دوباره کنار جیمز نشست.
دستان برادر را در دست گرفت و ادامه داد:" در این شهر عشق وجود ندارد. همه عشقها ظاهری است. هیچکس برای اثبات عشقش کاری انجام نمیدهد. لحظهای در کنار هم هستند و لحظه دیگر از هم دور میشوند، فداکاری و عشق اصلاً مفهومی ندارد، برای همین تمام گلهای آنها یا سفید است یا زرد." لیوان آب را به دهان نزدیک کرد و لاجرعه سرکشید و ادامه داد:" گل سرخ تنها وقتی رشد میکند که بلبلی عشقش را پای گل آنقدر فریاد کند تا قطره ای خون از گلویش بر روی گلبرگ گل چکه کند. در این شهر هیچ بلبلی حاضر نیست حتی کوتاهترین آوازش را برای گلی سر دهد."
اما جیمز عاشق تراز آن بود که دست بردارد. تصمیم گرفته بود که دسته گل سرخ را به رزیتا بدهد.
هرروز را به جستجو پرداخت .تمام خانههای شهر و باغهای گل و حتی چند شهر اطراف را به امید شاخه گلی جستجو کرد و هر بار ناامیدتر برگشت. از شهری دور به زحمت شاخه گلسرخی را پیدا کرد بهمحض ورود به شهر شاخه گل در دستانش محو شد. روی زمین نشست واشکهایش زمین زیر پایش را برای چندمین بار خیس کرد.
تا جشن یکشب مانده بود باید کاری میکرد.
رزهای سفیدش را روی میز گذاشت و با اشک و آه، نگاه کرد. چند روز بود که از خواب و خوراک افتاده بود. چشمهای رزیتا اورا مسخ کرده بود. آن آبی بیکران و موهای طلایی وادارش میکرد که گلسرخی برای شادی او بیاورد.
چند روزی بود که داستان بلبل و عشقش به گل سرخ در ذهنش جان گرفته بود .آن لحظه که بلبل با بیرون آمدن قطره ای خون ،جان خود را درراه عشقش فدا کردمرتب در نظرش تداعی می شد. ناگهان جرقهای در ذهنش زده شد.
پشت میز نشست .نامه بازکن را به دست گرفت. با دریای پر آشوب چشمهای رزیتا به گلها خیره شد.
در پایان شب بعد از چند ساعت بیخبری از جیمز، آلارا بهآرامی به اتاق او سرک کشید. جیمز را درحالیکه دستهای گل سرخ در دست داشت سرد و یخزده در وسط اتاق پیدا کرد.
برداشتی آزاد از داستان حکایت بلبل و گل سرخ (نویسنده اسکاروایلد، ترجمه طلیعه خادمیان)""