با همسر و دو فرزندم
داشتیم از سفر بر میگشتیم
یه ۵۰۰ کیلومتری اومده بودیم
و خسته
برای اولین بار
تصمیم گرفتیم شبو بریم بندر ترکمن
سر شبی شهر سوت و کور بود
پرنده پر نمیزد
از هتل و محلی برای استراحت هم خبری نبود
هوا بارونی و امکان اطراق کردنم نداشتیم
مجبور شدیم بریم گرگان
جاده نا آشنا باریک ناهموار
و هوا بشدت تاریک
و از آسمون سیل میومد
وضعیت پر خطری بود
دید و اشراف به جاده چند متر
توی هول و لا که چکار کنیم
یه دفعه یه نیسان آبی از ما رد کرد
چشام برق زد
گفتم این محلیه و مسیر و حفظه
چسبوندم بهش
و سایه به سایه اش تا گرگان رفتیم
خدا خیرش بده
ناخواسته نجاتمون داد
رفتیم جلوی یه هتل
بارونم که ول نمیکرد
گفتن جا نداریم
نا امید و خسته اومدم تو ماشین
سعی میکردم وضعیت رو مدیریت کنم
و به بچه ها منتقل نکنم
یهو یکی گفت جا میخواید
ما رو میگی از خدا خواسته
دنبالش رفتیم
یه خونه بود
که صاحبش اتاق جلویی شو
برا کمک خرجش اجاره میداد
ماشینو گذاشتیم تو حیاط
و خدا رو شکر مستقر شدیم
پنجره اتاق رو به حیاط بود
میخواستم یه نماز حسابی بخونم
و از خدا ویژه تشکر کنم
تا سرمو بلند کردم تکبیر بگم
دیدم در حیاط باز شد
و چارتا مرد هیکلی اومدن تو
خشکم زد
ترسیدم
فکر و خیال ورم داشت
دلم هزار راه رفت
دیدم خانوم خونه تو حیاطه
رفتم رو بالکن
و شروع کردم با موبایل که تازه اومده بود
با مادرم تماس گرفتم
سلام و احوال و اینکه ما همونجای پارسال
یه شب خونه اجاره کردیم
و فردا میایم
بلند که خانومه بشنوه
حس میکردم داره با تعجب گوش میده
اومدم تو و درو بستم
وقتی بچه ها خوابیدن،
پشت در وسایل گذاشتم،
که اگه خوابم برد،
و کسی اومد تو بیدار شم
یه گاز پیکنیکی از اون بوتانی ۲.۵ کیلوییا
گذاشتم دم دستم
که اگه لازم شد بکوبم به شیشه و پنجره
تا کل محل بیدار شه
ولی صبح شد و خبری نشد
تند تند حاضر شدیم بریم
خانم خونه اومد گفت
صبحونه براتون نیمرو درست کنم
گفتم نه ممنون باید بریم
پولو یه کم بیشتر بهش دادیم
و خوشحال
تشکر کردیم و
د دررو از اون همه ترس و توهم
یادش بخیر
عجب شبی بود.