
" نسخهای از او"
نگاهم را از ساعت روی دیوار دوباره به سمت آن سه کشیدم.
مامان همچنان با خوشحالی از عروسی دیشب تعریف میکرد و بابا آنها را تایید میکرد.
- دیشب همه سراغت رو میگرفتند. نفس که خیلی بابت نیومدنت ناراحت بود. دوست داشت تو ساقدوشش باشی! دائم میگفت کاش شیوا بود! کاش شیوا بود!
بابا تکهای از سیبی که مشغول پوست کندنش بود را درون دهانش گذاشت و گفت:« خلاصه که همه کلی ازت یاد کردند.»
لبخندی زدم که بیش از حد مصنوعی بود.
نفس فقط یک دوست معمولی نبود. او فراتر از اینها را برایم طی کرده بود... و نبودن در کنارش در چنین شب مهمی، قطعا حسرت بزرگی بود.
دستی میان موهایم کشیدم و با آهی که از ناراحتی برمیخواست گفتم:« خودم هم دوست داشتم بیام ولی نشد دیگه!»
کلمهی دیگری نگفتم، هرچند که میتوانستم ساعتها در اینباره حرف بزنم.
بابابزرگ به حرف آمد و همانطور که گربهی نارنجی رنگش را نوازش میکرد، گفت:« غصش رو نخور دخترجون! حالا هروقت اومدی میری پیشش دیگه!»
لبخندی زدم و سکوت کردم.
یا شاید هم سعی کردم بغض نکنم.
دیگر هیچ دیداری با او نمیتوانست آرزوی دیدنش در شب ازدواجش را برآورده کند!
- حالا اینها رو بذار کنار. نبودی ببینی این شادی چه خونی به دل من کرد دیشب...!
نگاهم را به سمت مامان کشیدم. لحن و حالت صورتش چنان عصبی شد که حرفی نزده کارنامهی شادی به دستم رسید.
- اصلا دیگه گوش به حرف من نمیده این دختر! هرچی بهش میگم شادی...
- بسه خانم! ول کن این حرفها رو. کاری از دست شیوا برنمیاد که بخواد انجام بده!
بابا برعکس چند ثانیه پیش، طوری جدی و محکم به مامان اخطار داد که مهر سکوت بر لبهایش نشست و حرفش را نیمهکاره رها کرد.
او بار دیگر قانون را به ما یادآوری کرد.
" غمهایمان را به دوش آنهایی که نیستند نمیاندازیم ولی شادیهایمان را باهم شریک میشویم."
همان قانونی که بارها باعث لب به هم دوختن من هم شد؛ چون وقتی اولین گلهام بعد از رفتن از خانه را به زبان آوردم، بابا آن را محکم در صورتم کوبید.
البته این قانون فقط پس از رفتن من وضع نشد.
شیدا که ازدواج کرد هم این قانون بود.
شایان هم که سراغ زندگی خودش رفت، بابا این قانون را در گوشش زمزمه کرد.
شادی هم در مسیرش به این قانون خواهد رسید. اما این قانون لعنتی برای من متفاوتتر از بقیه عمل میکند.
برای آنها همیشه در خانه گوشهای شنوایی هست که دردشان را بشنود و از آن بکاهد، اما من از خانه فاصلهی زیادی دارم!
من اگر بگریم، درد بکشم یا حتی بمیرم هم، وقتی آنها پشت صفحهی لپتاپ باشند، زنده میشوم. زنده میشوم و قهقه میزنم تا مبادا چیزی به خانه برسد!
بابا برای عوض کردن بحث دهان باز کرد اما پیش از آنکه حرفی بزند بابابزرگ گفت:« مادمازل تو برا...»
قطع و وصل شدن اتصال مانع شد تا جملهاش را بشنوم. اما فرصتی شد تا دوباره به ساعت نگاهی بیاندازم و دقایق رفتن ماریا به دنبال تعمیرکار را حساب بکنم.
چند لحظهای صبر کردم و وقتی دوباره همه چیز به حالت عادی برگشت، همراه با کش و قوس دادن به بدنم گفتم:« متوجه نشدم.»
مامان کمی به جلو خم شد و گفت:« آقاجونت پرسید کی برای عید میای؟!»
هرسه چشمهایشان را به صورتم دوختند و من بیحرکت و در سکوت ماندم.
- شیوا نه نیار! گفتی امسال میای. ما دو ساله ندیدیم...
میان گلههای عصبی بابا درست نشستم و با ناراحتی گفتم:« من بیشتر دلم برای تک به تک شما تنگ شده ولی چارهای ندارم. حتی تا هفتهی پیش هم قرار بود بیام ولی...»
- خب چرا؟!
دستانم را دوباره از کلافگی میان موهایم چرخاندم و جواب مامان را دادم.
- دیروز ترفیع گرفتم و مجبورم بهخاطر اون...
بابابزرگ راضی نبود اما مثل همیشه حامی بود که برای نجات من از چشمان عصبی بابا و نگاه دلگیر مامان بحث را طور دیگری پیش برد.
- بهبه مبارک باشه دخترم! عیبی نداره بابا. هرچی پیشرفت بکنی بهتره. حالا ایشالا هم کارت خوب پیش میره و هم بعد عید هرموقع تونستی میای. نوروز بهونست، ما میخوایم خودت رو ببینیم.
من لبخند زدم. هرچند که میدانستم تمام دقایق بودن در کنارشان را به هردلیلی هم از دست بدهم با هیچ چیز نمیتوانم جبران کنم.
بابا عصبی در جواب بابابزرگ گفت:« آخه پدر من این که نشد دلیل. یکبار بهش مرخصی نمیدن. یکبار کارهاش زیاده. یکبار ترفیع گرفته. هربار داره یک بهونه میاره که نیاد!»
- یعنی چی فرهاد...
حرف بابابزرگ ناقص ماند و دوباره اتصال به مشکل خورد.
کلافه و خسته دستی به سرم کشیدم و نگاهم را به سمت آشپزخانه کشیدم.
لولهی ترکیدهی امروز بهحد زیادی کار اضافه برایم ساخته بود.
مدت طولانی صبر کردم اما تماس بهجای وصل شدن مجدد، اینبار کامل قطع شد و طولی نکشید که مامان با تلفنم تماس گرفت.
موبایل را کنار گوشم گذاشتم و همانطور که بلند میشدم تا بهم ریختگیها را جمع کنم، پاسخش را دادم:« جانم؟!»
صدای جر و بحث بابا و بابابزرگ از فاصلهای دور میآمد.
نفس نفس زنان پاسخ داد.
- این شادی بلا گرفته معلوم نیست چیکار میکنه با بستهی اینترنت خونه به وسط ماه نرسیده تموم شده. بهخاطر همین هم تماس قطع شد.
- آره. فهمیدم.
مامان کمی مکث کرد اما همچنان مضطرب پرسید.
- شیوا جدی برای عید نمیتونی بیای؟!
مقابل پنجره ایستادم و خیره به انعکاس کمرنگ صورت خسته و بدون نقابم گفتم:« نه. میخوام ولی نمیشه!»
متوجه حرفش نشدم.
چیزی در چشمانم من را به گذشته کشاند. به آخرین نگاه مامان که حالا در چشمان من جا گرفته بود.
به دوسال و نیم پیش در فرودگاه. درست زمانی که این غم را من در چشمانش کاشتم و آرزو کردم که ایکاش میتوانستم نسخهای از او را با خودم ببرم!
" پیتزایی که سرد شد."
کش و غوسی به بدنم دادم و با گذاشتن عینک به روی چشمانم دوباره نگاهم را به طرحهای متنوع مانیتور دوختم.
شروع به انتخاب طرحهای برگزیده کردم که صدای زنگ تلفن مانع ادامه دادن کارم شد.
موبایلم را از میان انبوه کاغذهای روی میز پیدا کردم و تماس تصویری که شادی برقرار کرده بود را وصل کردم.
صدای سلام دسته جمعی و بلندشان لبخند را به لبهای من هدیه داد.
اگر در کنارشان بودم این لبخند حقیقیتر میشد!
- چطوری شیوا؟!
در جواب فریاد بشاش شایان که مشغول میوه خوردن بود آرام گفتم:« خوبم. شماها چطورین؟ خوش میگذره؟»
هرکدام با کلمهای جواب دادند که در میان هم گم شد و همین نشان از شاد بودنشان میداد.
- تو سرکاری هنوز؟!
به شادی که گوشهی تصویر جا گرفته بود و موهای فِرَش را دو طرف سرش بسته بود خیره شدم.
شاید بیشتر از همه دلتنگ او بودم.
- آره. هنوز ساعت کاری تموم نشده.
مامان برهان کوچک که با ذوق دست تکان میداد را کنارش نشاند و انگار که اضطراب گرفته باشد گفت:« عه خب اگه کار داری برو. ما خواستیم سال رو باهم تحویل کنیم ولی اگه کار داری که برو به کارت برس!»
- آره همین چند دقیقه رو هم دریغ کن از خانوادت!
طعنهی بابا باعث سکوت همه شد و لبخند را به روی صورت من خشکاند. شادی لپتاپ را به سمت او که در تصویر قرار نداشت چرخاند و من تازه چهرهی عبوسش را دیدم.
دلخور شدم، اما حرفی نزدم که شایان و شادی هرکدام سعی کردند با یک شوخی مسخره بحث را عوض کنند.
اهمیتی به آنها ندادم و به بابا چشم دوختم که هنوز با همان اخم به روی صندلی مخصوصش نشسته بود اما اینبار بهجای خشم، غم زیر پوستش جاگرفته بود.
این غم زیرپوستی را بار دیگری هم خرج من کرد.
غمی که حاصل دلتنگی بود و او با اشک از وجودش دور نمیکرد.
انگار دوست داشت خشم و غصهی رفتن من را همیشه در سینهاش داشته باشد. نه برای اینکه از من متنفر بشود، برای اینکه چیزی از من را نزدیک خودش حفظ بکند!
شیدا من را مخاطب حرفهایش قرار داد و چشمم را به سمت خودش کشاند اما من خیره به خواهر بزرگترم چیز دیگری مقابل چشمانم و درون گوشهایم جان گرفت.
بابا آخرین نفری بود که آغوشش را برای خداحافظی به روی من گشود.
او فرصت گریستن در آغوشش را به من نداد و سختترین و کوتاهترین خداحافظی را به من هدیه کرد. اما جملهای که در گوشم نجوا کرد همان موقع به من فهماند که چقدر به نرفتنم امید دارد.
" گورپدر بلیط و ویزا و هرچیزی که اونطرف دنیاس! حتی الان هم اگه بخوای خودم دستت رو میگیرم، میریم برات یک پیتزا میخرم، بعد هم برمیگردیم خونه میخوابیم.
به همین راحتی."
بابا رفتن را با این حرفش برایم سختتر کرد؛ اما نتوانست مانند کودکیهایم با قول یک پیتزا یا بستنی من را منصرف بکند.
- حواست اینجا باشه شیوا چند ثانیه دیگه سال نو میشه.
سرتکان دادم و ترجیح دادم خاطرهی گذشته را فعلا رها بکنم.
به تک به تک آنها نگاه کردم که دستان یکدیگر را گرفته بودند و سال جدید را باهم آغاز میکردند.
همراه هم شروع به شمردن معکوس ثانیههای باقی مانده کردیم که در ثانیهی پنجم فریاد شیدا مانع ادامه دادنمان شد.
- من باردارم.
گوشهایم سوت کشیدند و کلماتش مانند پتک بر سرم کوبیده شدند.
دهانم باز ماند و به صفحهی مانیتور خیره ماندم.
جز شادی و همسر شیدا که یکی لباس نوزادی و دیگری کاغذ آزمایش را در دست داشت و میخندید، باقی مانند من متحیر و مبهوت مانده بودند.
خوشی آرام آرام به قلبم سرازیر شد و فهمیدم چه چیزی شنیدهام.
شیدا باردار بود.
درست وقتی همه از مادر شدن او ناامید...
صدای بلند تلویزیون که خبر از تحویل سال داد همه را از عالم تحیر بیرون کشید و به دنیای واقعی بازگرداند.
جایی که فریادهای خوشحالی و تبریکها بلند شدند و آغوشها میزبان شیدا و عضو جدید خانواده شدند.
از خوشحالی خندیدم. بغض کردم و گریستم.
عینکم را از مقابل چشمانم برداشتم و همانطور که میان اشکهایم میخندیدم، سعی کردم شیدا را صدا بکنم و بتوانم در خوشحالیاش شریک بشوم.
صدایم را نشنید!
اطرافش را همه گرفته بودند و از نزدیک به او و همسرش تبریک میگفتند.
دوست داشتم همانطور که شادی بغلش میکند من هم او را در آغوش بکشم و باهم از سر ذوق فریاد بکشیم، اما حالا فقط میتوانستم او را ببینم که خوشحال است و این خوشحالی را با دیگران شریک میشود.
لبخندم را گسترش دادم و پیش از اینکه بیشتر از یک قطره اشک ناراحتی به روی صورتم بلغزد، آنها را پاک کردم و بغضم را فرو خوردم.
- شیوا!
با شنیدن نامم، چشم از صفحهی شلوغ مقابلم برداشتم و با دیدن رئیس در چهارچوب در، سریع ایستادم.
فرصت نداد حرفی بزنم و اخم کرده و صریح با لحن تند و ایتالیاییاش اخطار داد که بهتر است هرچه زودتر تلفنم را کنار بگذارم و به کارم برگردم.
حرفش را پذیرفتم و پیش از خروجش، خداحافظی کردم و بیآنکه کسی بشنود، تماس را قطع کردم.
" ردپای او"
به عکسی که شادی برایم ارسال کرده بود خیره ماندم و بغض مانند خوره به جانم افتاد.
میعاد با کت و شلواری که تفاوتش با باقی لباسهایش فقط دستمال سفید درون جیبش بود، در کنار زنی ایستاده بود که او را دیگر همسر میخواند.
او سراغ زندگی خودش رفته بود. همانطور که من خواسته بودم تا همهچیز را رها کند و جای دیگری دنبال عشق بگردد. نه برای اینکه در وجود من به قدر کافی حس دوست داشتن او نبود؛ در جای دیگری در جستوجویش باشد، چون من نتوانستم برای این عشق خودم را فدا بکنم و در کنارش بمانم!
او را ترک کردم اما هنوز هم روزشمار لحظات از دست دادنش را دارم. هنوز هم آخرین یادگاریاش را به دور مچم میبیندم. هنوز هم از اینکه او روزی در زندگیام بوده به خودم میبالم!
و حالا حسادت میکنم به کسی که در جایی ایستاده، که روزی متعلق به من بود و من خودم از آن گذشتم!
من حسادت میکنم چون او همان مردی بود که هرکس از دستش میداد... حسادت میکرد!
او میعاد بود. تکیهگاه، مورد افتخار، دوستداشتنی، عاشق!
او از آنهایی بود که هیچگاه قرار نبود لحظهی فراموش کردنش فرا برسد... و این تنها بدی او بود!
من تمام اینها را در آخرین دیدارمان هم خوب میدانستم. آخرین دیدارمان با فاصلهای که من حدش را معین میکردم!
***
از آغوش پدربزرگ جدا شدم و از میان قطرات اشک به صورت مهربانش نگاه کردم.
با دست لرزانش اشک روی گونهام را پاک کرد و گفت:« تو باید قوی باشی شیوا! باید با شجاعت مسیرت رو تموم کنی! رویات ارزش این انتخاب رو داره دخترجون!»
بار دیگر بغلم کرد و ادامه داد.
- یادت نره دخترجون، شجاعترین آدمها کسایی هستند که خونه رو به سمت یک مقصد ناشناخته ترک میکنند تا مجبور نباشند یک عمر حسرت تلاش نکردن برای رویاشون رو به دوش بکشند.
قدمی عقب رفت و لبخندی زد.
او به ندرت لبخند میزد.
حرف و لبخندش کمی آشوب درونم را آرام کرد، البته تا پیش از آنکه در فاصلهای دور و پشت به او نگاه متعلق به میعاد را ببینم.
قلبم تند زد و اضطراب چنان به جانم افتاد که گریستن را از یاد بردم.
کت و شلوار پوشیده با دسته گلی بزرگ به بدرقهام آمده بود.
هرچند به این این خداحافظی دعوت نشده بود.
پدربزرگ او را دیده بود یا خودش او را به اینجا خوانده بود نمیدانم، اما دوباره به جدیت همیشگیاش بازگشت و گفت:« برو پیشش. برو و بهش بگو همه چیز تموم شده. بگو تا بدونه کجا باید دنبال زندگیش بگرده. اون حق داره بعد از تو زندگی کردن رو ادامه بده و تا ابد منتظرت نباشه.»
اجازه نداد مخالفتی بکنم.
فقط کنار رفت و با نگاهش وادار به رفتنم کرد.
تمام مسیر رسیدن به او در آنسوی سالن فرودگاه، با مرور خاطراتی گذشت که تاابد در من حک شده بودند.
از اولین دیدار تا...
آخرینی که امروز رقم میخورد.
قدمهایم را آرام برمیداشتم و سالن طولانیتر میشد؛ نیاز داشتم دیر به او برسم.
اما همانطور که هرچیزی پایانی دارد، فاصلهی ما هم به پایان رسید.
او مانند همیشه تمیز، مرتب، خوشبو و میعاد بود.
دسته گل زیبا و بزرگ را به دستم داد و سلام کرد. اما نه مانند همیشه. ما دیگر قرار نبود مانند همیشه باشیم!
- ممنون. خیلی خوشحال شدم که اومدی و دیدمت.
پوزخندش را سریع تبدیل به لبخند کرد و گفت:« آره. نمیخواستم فرصت خداحافظی رو از دست بدم.»
لبخند زدم. لبخندی دروغین.
نمیدانستم چه بگویم یا حتی آن کلمات درهم مغزم را چطور بگویم.
بوی خوش گلهای رنگی را استشمام کردم و گفتم:« خوب شد اومدی. ممکنه بعد از این دیگه نتونیم هم رو ببینیم. به هرحال... هرکسی باید بره سراغ زندگی خودش!»
گفتم آنچه باید بر زبان میآمد اما شرمم شد از نگاه کردن به چشمانش.
- فرصتم رو از دست نمیدادم! فقط...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد.
- ببخشید که نتونستم به قدر کافی دوست داشت باشم تا کنار خودم نگهت دارم!
حرفش چنان متعجبم کرد که ناخواسته چشمانم را به نگاه مغمومش دوختم و تعجب بر تمام احساساتم قالب شد.
او عادت داشت تقصیرهای من را به دوش بکشد.
قدمی جلو رفتم و دستم را به روی قلبم گذاشتم.
- نه میعاد. نه. این بهخاطر کم بودن احساس بین ما نیست!
چرخیدم و به نگاههای خیرهی خانوادهام اشاره کردم.
- اونها همخونهای من هستند که باهاشون زندگی کردم و قد کشیدم. نمیتونم علاقهام به تک به تکشون رو برات توصیف بکنم.
سرجای قبلیم برگشتم و تمام سعیام را کردم تا این تفکر را از او دور کنم.
- تو هم قرار بود رسما جزئی از این خانواده بشی و این به این معناست که ارزشت غیرقابل توصیفه برام..
خجالت کشیدم و شرمنده شدم اما ادامه دادم.
- ولی چیزی که من رو از تو و همهی این خانواده جدا کرد زندگی هست که من میخوام. رویایی که اینجا حقیقی نمیشه!
بغض دوباره ماهرانه رقصش را در گلویم آغاز کرد.
- من آدم ترسوییام میعاد... از رفتن میترسم، ولی موندن هم برام وحشتناکه. نمیخوام دوری رو تجربه کنم، اما نمیتونمم بذارم زندگیم بشه تکرار دردهایی که خانوادم کشید، یا تباهیِ آرزوهایی که از بچگی بهشون پر و بال دادم...
ولی میدونی با تموم این ترسها، بزرگترین وحشت من چیه؟ اینه که یه روز بفهمم بهخاطر ترس، زندگی که میخواستم داشته باشم رو از دست دادم!
نگاهش را به تابلوی پروازها در سمت راستمان دوخت و حرفی نزد.
قطره اشک پیروزی که روی گونهام غلتید را با دست پاک کردم و برای گفتن آخرین کلمات دهانم را باز کردم.
- میعاد...
- اگه اشتباه باشه چی؟
نگاهش هنوز به تابلو بود.
- الان این درستترین تصمیمیه که میتونم بگیرم.
صبر کرد، سکوت کرد و وقتی توانست حرفی بزند، نگاهش را دوباره به سمتم کشید.
چشمانش لبریز از کلماتی بود که پشت لبهایش زندانی شده بود. کلماتی که من دیگر خواندنشان را فراموش کرده بودم. فراموش کرده بودم تا بتوانم زبان دیگری بیاموزم.
دستش را درون جیب کتش برد و جعبهی کوچک قرمزی را از آن بیرون کشید.
آن را به سمتم گرفت و لبخندی زد.
- میدونی شیوا... یکسری از آرزوها دست نیافتنیه. حواست باشه چی رو فداشون میکنی!
جعبه را درون دستم گذاشت، لبخندی زد و بیهیچ کلامی چرخید و رفت.
و من شکست خورده با آخرین یادگاریاش نظارهگر رفتنش شدم.
" نقطه."
به روی مبل کنار پنجره نشستم و با نوشیدن آخرین فنجان از آخرین بستهی چایی که از خانه آورده بودم، نگاهم را به صفحهی سیاه لپتاپ دوختم.
نفسی کشیدم و یکبار دیگر همه چیز را مرور کردم.
بابا با تماسش خبر خوبی را به من نداد.
او چیزی گفت که من را به مرز جنون رساند.
جنونی که از دلش تصمیم عاقلانهای بیرون زد.
من میدانستم رفتن و مهاجرت اولش باخت دارد تا به پیروزی برسد، اما چنین باختنی در هیچکجای ذهنم نمیگنجید.
پس وقتی بابا در یک جمله گفت:
« بابابزرگ خوابید و دیگر بیدار نشد تا به گربهاش غذا بدهد.»
من تمام آن مرزهای جنون را رد کردم و به آخر تباهی رسیدم.
درست جایی که لازم بود تا خودم را پیدا کنم.
آنجایی که شیوا میان تردیدها و وحشتهایش ایستاده بود.
فنجان چاییام را به روی میز گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.
برچسب کمرنگ گوشهی کیبوردم را لمس کردم و لبخندی زدم.
یادگاری برهان بود؛ من قول انگشتی به او دادم که عمه دوباره به خانه بازمیگردد.
با یادآوری او، لبخند به روی لبهایم دوخته شد و نوشتن را آغاز کردم.
" شایان عزیزم...
میدانم که تو هم مانند دیگران حال خوشی نداری و غم بختک خانهی دلت شده است. پس حرف را کوتاه میکنم و تو را زودتر به نتیجه میرسانم.
حدود یکماه پیش که دلتنگیام به اوج رسیده بود و میان انبوه شک و تردیدها ایستاده بودم، حرفی از شادی را بهخاطر آوردم، جملهای که یکبار قلبم را شکست و یکبار راهنمای راهم شد.
خواهر کوچکم - که شاید در مسیرش به من بیشتر از هرکسی نیاز داشته باشد- در گوشم فریاد کشید که من یکبار همه چیز را ترک کردم و اثبات کردم که آنقدرها امر سخت و نشدنی نیست.
من خانه را ترک کردم با تمام اهالیاش که نام " خانواده" را بر دوش میکشیدند و با چند چمدان و کولهباری از خاطرات، قدم در مسیر جدیدی گذاشتم.
در این مسیر شجاعانه برای زندگیام جنگیدم.
در نبردهایم به تنهایی شمشیر زدم و نقاب لبخندم را با دست دیگرم حفظ کردم تا مبادا غمم به خانه برسد.
من پذیرفتم از خانهی امنم که آغوش یکایک شما بود بیرون بزنم و در جنگل دنیا، حقم را بگیرم و زخمهایم را به تنهایی مرهم بگذارم.
و حالا از یک چیز مطمئن هستم،
چیزی که فهمیدنش ارزش این دردها و تنهاییها را داشت.
من مطمئنم که رفتنم اشتباه نبود، همانطور که برگشتنم اینگونه نیست.
من باید از خانه دور میشدم تا بفهمم چقدر حضورتان در زندگیام ضروری است و چقدر من در زندگی شما تاثیر دارم.
باید دور میشدم تا بفهمم قیمت هر آرزویی چند روز دلتنگیست.
باید دور میشدم تا بتوانم آن شجاعتی که در زندگی نیاز دارم را پیدا بکنم.
باید میرفتم تا برای آنچه خواهانش بودم زخم بخورم و به حقیقت خودم برسم.
و حالا میخواهم یکبار دیگر این رها کردن را تجربه بکنم.
اما نه بهخاطر رنج و احساساتی که از درد این غم بزرگ به وجود آمده؛ میخواهم به خانه برگردم.
میخواهم دوباره عضوی از آن جمع باشم. هرچند که لحظات غیرقابل تکراری را باختهام و آدمهای تکرار نشدنی را از دست دادهام!
من به زودی به خانه باز میگردم تا سنگ صبور مامان بشوم. تا به سهم و توان خودم از غم بابا بکاهم.
به خانه میآیم تا طعم خاله شدن را از پشت صفحهی تلفن نچشم.
برمیگردم تا تو را بیش از اینکه حالا دارم داشته باشم و پشتم گرم باشد به حضورت.
به خانه برمیگردم تا شادیام را قربانی رویای خودم نکنم و در کنارش بمانم و به او ثابت بکنم که ارزشش هزاران بار از هرچیز دیگری در زندگی من بیشتر است.
به خانه برمیگردم چون حالا این درستترین تصمیم من است.
دنیایی که اینجا ساختهام را با تمام زشتی و قشنگیهایش رها میکنم تا حسرت دیگری بر دلم نماند، حسرتی از نوع آخرین آغوشی که از پدربزرگ میخواستم و فاصله من را از آن محروم کرد!
در آن فرودگاه که مهمترین تصمیم زندگیام تا به امروز را درونش عملی کردم، پدربزرگ به من جملهای از شجاعت مهاجرانی گفت که خانه را ترک میکنند تا زندگیای بسازند که میتواند از حسرتهایشان کم کند.
اما من حالا چیز بیشتری به آن اضافه میکنم:
و از میان تمام مهاجران، شجاعترین آنها کسانی هستند که به خانه برمیگردند، رویایشان را فدا میکنند و مشکلاتی که از دستشان گریخته بودند را به آغوش میکشند، چون حسرت آنچه که در وطن از دست میدادند بسیار بیشتر از آنچه هست که به دست میآوردند.
میدانی، خانه ارزشش را دارد.
نقطه."
نفس عمیقی کشیدم و با همان لبخندی که هنوز حفظ کرده بودم، دکمهی ارسال را فشردم.