انگار همین دیروز بود،سماور نقره ای رنگ مادربزرگم روشن بود و مامان بزرگم با لباس های گل گلی کنارش نشسته بود و داشت بافتنی میبافت و زیر لب مدام ذکر میگفت ؛
سماور که به جوش می آمد مادربزرگم استکان آبی و زیبایش را برمی داشت و چای خوش رنگ و لعابی میریخت و یکی را به من میداد و دیگری را جلوی خودش می گذاشت، از قندان شکلاتی بیرون می آورد و در دهان می گذاشت از همان شکلات های زنجبیلی که خوشمزه نبود و وقتی میخوردیش روی سطح زبان کمی احساس سوزش و تندی میداد ولی حسی داشت شبیه حس زنده بودن که نمیتوانستی از کنارش ساده بگذری و هر بار کنار چایی میخوردیش .

ته حیاط یه باغ گیلاس بود پر از گیلاس های شیرین و خوشمزه که ما زیر درختا زیر انداز کوچکی می انداختیم و دور هم مینشستیم و میخندیم ،فارغ از هر فکر و خیالی .
انگار که تو بهشت بودیم حس صمیمیت و آرامش که میداد چند ساعتی ما را از سختی زندگی نجات میداد و فراموش میکردیم فردایی هم وجود دارد .

مادر بزرگم آدم صبور و مهربانی بود به تک تک جمله ها و حرفایی که از زبانمان میشنید گوش میسپرد و باهامون همراهی میکرد و گاهی دست هایش را روی شانه هایمان میگذاشت برای دلداری، دستان گرمش مانند شومینه ای بود برای فرار از سرمای دنیایمان ؛با لحن آروم و دلنشینش از قدیم ها میگفت از زمانی که دختر بچه ای بیش نبود دختر بچه ای که آرزوهای بزرگ داشت و به اجبار دست تقدیر برایش بیلی هدیه داد برای چال کردن آرزوهایش؛ اما مشکلات و سختی های زندگی نتوانست شاد زیستن و مهربانی را از او بگیرد ،مادر بزرگم آنقدر مهربان بود که برای حوض حیاطش دو تا ماهی میخرید تا همدمی داشته باشد برای بچه گربه های محل شیر میخرید و کنار باغچه ته مونده غذا را میریخت تا پرنده ها گشنه نباشند .
مادربزرگم شیرینی پختن و غذاهای امروزی بلد نبود اما به سبک خودش پذیرای میهمانانش بود همیشه وقتی به خانه اش میرفتیم برایمان سیب زمینی تنوری میپخت برایمان هندوانه قاچ میکرد و گل های آفتاب گردان باغچه اش را میکند تا ما از تخمه هایش بخوریم .همیشه غذای اضافه میگذاشت تا اگر کسی سرزده آمد شرمنده نشود؛ چون در خانه اش به روی همه باز بود و پذیرای کلی مهمان ،تنهایی را دوست نداشت هر روز با پیرزن های محل در خانه یکی جمع میشدند و حرف میزد و سبزی و عدس و این جور چیزا پاک میکردند.
مادربزرگم هربار یک قصه جدید برایمان میگفت و در حین تعریف کردن موهایمان را میبافت و سر نوه های پسرش را میبوسید؛ به هر کداممان نوعی محبت میکرد و مهر و محبتش شامل حال همه ما بود و کوچیک و بزرگ فرقی نمی کرد گاهی قصه هایش قصه زندگی خودشان بود و گاهی از افسانه هایی میگفت که مادرش برایش تعریف میکرد. گویی داستان ها میراث بزرگی در خاندان ما محسوب میشوند و من هم از آن بی بهره نماندم و منم از داستان های که در خاطرم دارم برای نوه هام تعریف میکنم.
یادمه مادربزرگم و پدربزرگم عاشقانه هم دیگر را میپرستیدند ،نه از این عشق های دوروزی بلکه از عشق های ژرف و عمیق هیچ وقت ندیدم با زبان تند و بی احترامی با هم حرف بزنند اونها حتی از نگاهشون عشق میبارید.
وقتی بچه بودم خیلی شیطون بودم و هیچ کسی از دست شیطنت های من آسایش نداشت.
یه روز پیله کرده بودم که داستان عاشق شدن پدر بزرگ و مادربزرگم رو بدانم که در آخر آنقدر پا پیچشان شدم که برایم تعریف کردند ؛پدر بزرگم میگفت« ،زری رو(مادربزرگم) کنار رودخونه دیدم یه قایق کاغذی دستش بود و میخواست اونو تو آب بندازه ،هربار زری میخندید چال گونه مشخص میشد ،زری رو روز اولی که دیدم موهای طلاییش یکم از زیر روسریش بیرون اومده بودو زیر نور خورشید میدرخشید وقتی نگاهش میکردم ناخودآگاه لبخند به لبام میومد ،از روزی که مادربزرگت رو دیدم دو هفته بعدش رفتنم خواستگاریش چون تو این دو هفته خواب و خوراک نداشتم و ناخودآگاه حتی موقع غذا خوردنم فکرم پیش زری بود».
مادربزرگمم میگفت:« تا حالا بهرام ( بابابزرگم) رو از نزدیک ندیده بودم ولی اسمشو شنیده بودم چون پدر بزرگت اسم و رسم دار بود و پهلوان لایقی تو زور خونه و شهر محسوب میشد».
یادمه گفتم چه جوری عاشق بابابزرگم شدی؟ گفت :«وقتی خانواده هامون گفتن برین حیاط دو دقیقه حرف بزنین حرفاش دلنشین بود و حس کردم باهاش زندگی خوبی خواهم داشت و همینطور هم شد . پدر بزرگت جوان رشیدی بود الآنم خوشگله هزار ماشالله ولی اون موقع ها قد و بالایی داشت و جوان رعنایی بود که همه دخترای محل برایش ضعف میکردن و من دلمو خیلی زود به بهرام باختم».
عشقشون ساده و بی ریا بود و زندگی تجملاتی نداشتن ولی واقعی بودمثل عاشقانه های توی کتاب و قصه ها.
داشتن پدر بزرگ و مادربزرگ یه نعمت بزرگه امیدوارم سایشون بالا سر بچه ها و نوه هاشون باشه و اگه به رحمت خدا رفتن زندگیشونو تو دنیای دیگه تو آسایش سپری کنن