
باد میان موهایش رژه میرفت و دلم را به یغما میبرد،
چشمانش مرا به دورترین مرزهای دریا میبرد.
او ناخدای من بود و من، آن ساحلی که از خود تهی میشد،
به هر گامی که برمیداشت، مرا تا بینهایتِ عشق میبرد.
کنار موج، ایستاده، تنش در هالهای از نور خورشیدِ غروب،آمد و با یک تبسم ساده ، قلبِ طوفانیام را آرام ببرد.
موهایِ گندمگونش، پرچمهایِ پیروزیست در دستِ رژهٔ باد،
که هر پیچ و تابش، خبر از تسلیمِ این صیّاد به آن صیدِ زیبا میبرد.
لبهایش حدیثِ ناگفتهای داشت از رازِ کفهایِ سفید،
و دریا با تمامِ شورش، پیامِ خاموشِ نگاهش را به هر ماهی میبرد.
