ویرگول
ورودثبت نام
فریاد بی صدا
فریاد بی صدا
فریاد بی صدا
فریاد بی صدا
خواندن ۱ دقیقه·۲ ماه پیش

فرمانروای دریا

باد میان موهایش رژه می‌رفت و دلم را به یغما می‌برد،

چشمانش مرا به دورترین مرزهای دریا می‌برد.

او ناخدای من بود و من، آن ساحلی که از خود تهی می‌شد،

به هر گامی که برمی‌داشت، مرا تا بی‌نهایتِ عشق می‌برد.

کنار موج، ایستاده، تنش در هاله‌ای از نور خورشیدِ غروب،آمد و با یک تبسم ساده ، قلبِ طوفانی‌ام را آرام ببرد.

موهایِ گندمگونش، پرچم‌هایِ پیروزیست در دستِ رژهٔ باد،

که هر پیچ و تابش، خبر از تسلیمِ این صیّاد به آن صیدِ زیبا می‌برد.

لب‌هایش حدیثِ ناگفته‌ای داشت از رازِ کف‌هایِ سفید،

و دریا با تمامِ شورش، پیامِ خاموشِ نگاهش را به هر ماهی می‌برد.

این عکسو خودم گرفتم دو روز پیش رفته بودم مسافرت این شعر اونجا به ذهنم رسید تو یاداشت گوشیم نوشته بودنش متاسفانه دفترم رو جا گذاشته بودم
این عکسو خودم گرفتم دو روز پیش رفته بودم مسافرت این شعر اونجا به ذهنم رسید تو یاداشت گوشیم نوشته بودنش متاسفانه دفترم رو جا گذاشته بودم

۱۶
۴
فریاد بی صدا
فریاد بی صدا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید