چیزی که در ادامه میخوانید را «نیکولاس کریستوف» برای نیویورک تایمز نوشته است. کریستوف، ژورنالیست 63 آمریکایی دو مرتبه برندهی جایزهی پولیتزر شده است. او عضو رسمی حزب دموکرات در آمریکا است.
کلکته، هندوستان.
این داستان در مورد قاچاق انسان است اما بیشتر از آن، داستان عشق یک مادر است که پسرش را طوری بزرگ کرد که بهنظر سوددهترین تجارت جهان امروز را انجام داده است.
دو دهه قبل، با زنی به اسم «مایا گِیِن» صحبت کردم که در دوازده سالگی به فاحشهخانهای در اینجا آورده شده بود. هنوز به سن بلوغ نرسیده بود اما یک مرد، باکرگی او را خرید. اشک ریخت و خواهش کرد اما مرد در هر صورت به او تجاوز کرد.
چند سال بعد را، مایا، زندانیِ فاحشهخانه بود. با تَرکه، کتک میخورد و تهدید میشد که اگر قصد فرار داشته باشد، کشته خواهد شد؛ این بین، دائما مورد تجاوز هم قرار میگرفت. هشت ماه از شروع روابط همراه با تجاوز او گذشته بود که بالاخره برای اولین بار پریود شد.
ماجرا برای سالها ادامه پیدا کرد. یکی از مشتریهای ثابت مایا، یک راننده تاکسی بود که وقتی مایا گریه میکرد، برایش دلسوزی میکرد. یک روز مرد به مایا کمک کرد تا فرار کند. شاید عشق نبود، اما احساس همدردی بود. این را زن بعدها به من گفت.
شاید هم عشق بود. خانوادهی مرد با این رابطه مخالف بودند و از گذشتهی مایا تنفر داشتند داشتند، با این حال آنها ازدواج کردند. کلبهای یک اتاقه را در گوشهای از منطقهی نورهای سرخ (محلهای بدنام به مسئلهی فاحشهگری – کلکته بزرگترین بازار خریدوفروش سکس در تمام آسیا است) کلکته اجاره کردند و اگرچه مایا هنوز با اکراه تنفروشی میکرد، رئیس خودش بود؛ همسرش هم برای یک شرکت تاکسیرانی کار میکرد.
کلبهشان را فراموش نمیکنم. به اندازهی یک کمدِ لباسِ بزرگ بود و در حریم رودخانهای انباشته از فاضلاب قرار گرفته بود؛ رودخانه دائما بالا میآمد و آب وارد کلبه میشد. یک تختخواب، بیشترِ خانه را گرفته بود، مایا هم جای دیگری نداشت که مشتریهایش را ببرد. پس چهار پسر او، وقتی مشتریها در خانه بودند، زیرِ تخت میخوابیدند.
تحتتاثیر پسر بزرگش، آوِجِت، قرار گرفته بودم، آن زمان پسری لاغر، خجالتی و 12 ساله بود که با کمک یک خیریهی محلی و عالی به اسم «نور تازه» به مدرسه میرفت. در سفرهای بعدی به کلکته طی سالهای آتی، هر بار به مایا و آوجت سر میزدم و شاهد مشکلاتشان بودم. مایا همیشه لبخندی زیبا میزد و خوشحال بود که دیگر در فاحشهخانه، بردگی نمیکند.
ارتباطم را با مایا و خانوادهاش از دست دادم، بعد وقتی همین ماه دوباره به همان منطقهی کلکته سر زدم، جوانی 29 ساله جلو آمد و به انگلیسی روان، خود را آوجت معرفی کرد. بهتزده شدم.
با کمک خیریهی «نور تازه» از دانشگاه فارقالتحصیل شد، آشپزی فرانسوی و ایتالیایی خواند و به کالیفرنیا رفت تا به عنوان آشپز یک برند معتبر کشتیهای تفریحی، کار کند. آن زمان، برای تعطیلات به کلکته برگشته بود تا مراقبت مایا باشد. بهترین مادر جهان را دارم. تمام تلاشم را برای حمایت از او میکنم، چون کار بزرگی برای بزرگ کردن ما انجام داد.
آوجت برایم تعریف کرد که مایا گاهی به خود گشنگی میداد تا پسرهایش سیر باشند. ما را سفت بغل میکرد و میگفت هیچوقت بابت چیزی خواهش نکنید اما مطمئن باشید که همهچیز درست میشود. در محلهای خشن، مادرم فانوسی دریایی بود که از عشق خبر میداد. بعد از همه کارهای سخت و از خود گذشتگیها، باید چیزی به او میدادیم.
پس از وقتی سال 2017 کار جدیدش را به دست آورد، برای مایا پولی فرستاد که بتواند از تنفروشی بازنشست شود و آپارتمانی خوب اجاره کند. برای پدرش هم ماشینی خرید که شرکت تاکسیرانی را ترک کند و رانندهی اوبر شود – البته به این شرطی که تمام حقوق او، در دست مایا باشد.
چیزهایی که طی این سالها در مورد منطقهی نورهای سرخ کلکته نوشتم، عموماً شبیه فیلمهای ترسناک بودهاند؛ از بردهداری مدرن که به شکل یک مسئلهی اخلاقی پررنگ، در هند به قوت خود باقی است. سال گذشته، وزارت خارجهی هندوستان در بیانیهای نوشته بود: قاچاقچیان، میلیونها نفر را برای تنفروشی استثمار کردهاند.
اما این مطلب، سمتِ دیگر ماجرا را نشان میدهد – در مورد استعدادهایی که در این منطقهی خشن، منتظر پرورش باقی ماندهاند.
یک دانشآموختهی دیگر با کمکِ خیریهی «نور تازه»، جوان 25 سالهای به اسم «روما ماندل» است که مادر تنهایش، به عنوان فاحشه کار میکرد تا او و پنج خواهرش را سرپرستی کند. یک «قوّاد» وقتی روما هفت ساله بود، سعی کرد او را وارد کار کند اما مادرش مانع شد. روما، با کمک نور تازه درس خواند و حالا همزمان مشغول گذراندن کارشناسی ارشدِ رشتهی «آموزش» است و از سمت دیگر کار میکند تا هزینهی زندگی خواهرانش را هم تامین کند. چهار ساعت هم هر روز، در مسیر رفتوآمد است. به من گفت دارم میجنگم که درس بخوانم. تنها هم برای خود نمیجنگد، اخیراً کمک کرد که یک دختر 12 ساله که برای تنفروشی استثمار شده بود، نجات داده شود.
وقتی داستان موفقیت روما، آوجت و خیلیهای دیگر را میشنوم، هیجانزده میشوم. این پتانسیلی است که انسان دارد؛ که وقتی اجازه می دهیم کودکان در فاحشه خانهها حبس شوند و از تحصیل محروم شوند، هدر میرود. بیشترین بازده سرمایهگذاری موجود امروز، خرید سهام شرکتهای خصوصی یا صندوقهای تامین سرمایه نیستند؛ کمک به کودکانی مثل روما و آوجت است تا تحصیل کنند.