بیاا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم، فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم،
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد، من و ساقی به هم تازیم و بنیادش براندازیم...
این قافله عمر عجب می گذرد، دریاب دمی که با طرب می گذرد،
ساقی غم فردای حریفان چه خوری، پیش آر پیاله را که شب می گذرد....
روزها فکر من اینست و همه شب سخنم، که چرا غافل از احوال دل خویشتنم،
ازکجا آمده ام آمدنم بهر چه بود، به کجا میروم آخر ننمایی وطنم