حالم افتضاح است.
فیزیک را بدترین شکل ممکن امتحان دادم. سر جلسه، یکی از مراقبها که انگار آمده بود حرص و کینهاش را سر کسی خالی کند، دقیقاً من را انتخاب کرد. نمیخواهم وارد جزئیاتش شوم، اما فقط همین را بگویم که با تمام وجودم خودم را کنترل کردم تا همانجا تمام خستگی و حرصم را سرش خالی نکنم.
با جسم و ذهنی خسته، خودم را به خانه رساندم. به محض ورود، چشمم افتاد به چکنویس هایی که دو روز گذشته با تمام توان در آنها مسئلههای فیزیک تمرین کرده بودم و حالا روی زمین پخش بودند... حالم بدتر شد.
خیلی خوانده بودم، واقعاً تلاش کرده بودم، اما انگار قرار نبود فیزیک را یاد بگیرم.
شاید هم واقعاً من نمیفهمم... شاید واقعاً خنگم.
سعی کردم خودم را دلداری بدهم، اما نشد.
ته دلم، یک احساس شکست عمیق، مثل سایهای سنگین، روی همهچیز افتاده.
گریه کردم. بعد بلند شدم تا شاید با مرتب کردن اتاق آشفتهام کمی حال خودم را بهتر کنم، اما برق رفت... و دوباره نشستم، و دوباره گریه کردم.
وقتی توی آینه چهرهی خسته و موهای به هم ریختهام را دیدم، از خودم متنفر شدم. از این "منِ" شکننده، ضعیف، ناتوان...
خوابیدم، فقط برای اینکه از این سنگینی عمیق فرار کنم.
گفتم شاید بعد از بیدار شدن بتوانم بلند شوم و با بیخیالیِ موقت، بروم سراغ زبان...
اما بهجای ساعت پنج، ساعت نه و نیم شب بیدار شدم. و دوباره گریه کردم.
وقتی با ده تماس بیپاسخ از دوست صمیمی ام مواجه شدم هم گریه کردم . میخواستم زنگ بزنم و ببینم چکار داشته اما حوصله حرف زدن و توضیح دادن نداشتم پس باز هم ....
حالم اصلاً خوب نیست.
احساس غم و ناتوانی، آنقدر شدید شده که انگار عضلاتم را فلج کرده.
نه میتوانم بلند شوم، نه کاری انجام دهم.
یک هفته است درست غذا نخوردهام.
در این چند ماه حسابی لاغر شدهام، اما اشتهایی ندارم
وقتی مادرم اصرار میکند چیزی بخورم، دلم میخواهد سرم را به دیوار بکوبم.
خستهام... از خودم، از اتاقم، از کتابها، از همهچیز.
گاهی فقط میخواهم بروم پنجاه یا شصت سالگیام.
یا نه... اصلاً نباشم.
فقط یک چیز میخواهم و آن اینکه بخوابم... و وقتی چشم باز میکنم، همهچیز تمام شده باشد.
