نجوا
نجوا
خواندن ۱ دقیقه·۴ ماه پیش

آسمان شب

غمگین بودم و با خودم حرف میزدم که در این سن چه کارها نکردم و چه کارهایی کردم البته اینکه تست روانشناسی داده بودم و منو بیست پنج ساله خطاب کرده بود منو آزرده بود چونکه من متولد بهمنم آخری سال نه اول سال که بخاطر یک ماه یک سال نمیره روم و داشتم میگفتم هعی روزگار همینجوری داره عدد سن میره بالا بدون اینکه کاری کرده باشم نمیدونم اینروزا چه آدم های درگیر این موضوع هستن ولی خب من گاهی به شدت احساس ناکافی بودن میکنم و وقتی میبینم کسی نیست دلداری بده خودم خودمو دلداری میدم اینکه مگه داخل این سن باید به کجا رسید!؟ مگه زندگی رسیدن هست؟ مگه اصلا مقصدی وجود داره که آدم برسه!؟

غرق این افکار بودم که یهو چشمم خورد به ماه، ماه حالت نیمه داشت و حس خیلی خوبی رو برام ایجاد کرد عین یه تراپی بود برام حس کردم اون لحظه خدا منو دید، با دیدن ماه انگار امید بهم برگشت انگاری که یک نشونه باشه.

آخه نگاه رخ ماه رو😍🤭

البته که نمیشه اون زیبایی و حس خوبی رو که انتقال داد رو بیاری روی کیبورد سرد و مانیتور سفید یخی.

وقتی
دل‌تنگ می‌شوی…
به آسمان نگاه کن!

وَلَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّکَ یَضِیقُ صَدْرُکَ بِمَا یَقُولُونَ
ترجمه: «و یقیناً ما می‌دانیم که سینه‌ات از آنچه می‌گویند، تنگ (و دلتنگ) می‌شود.»


اینم بگم شبها روی بالکن می‌خوابیم و باد خنکی که میاد روح آدمو نوازش می‌کنه.

دلتنگ خانه پدری هستم که طوبی وقتی رفت دل منم با خودش برد. سریالی که اینروزا میبینم و حس خوب از طوبی میگیرم که البته مامانم وقتی اسم طوبی میاد برای عمش که طوبی بود فاتحه میگه. با خودم میگم چه جالب هم پدرم خاله طوبی داره هم مامانم عمه طوبی داشت.


تست روانشناسیخانه پدریزندگیداستان
Students for always
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید