دنیای عجیبیه چیز های برات اتفاق میفته روزهای رو میگذرونی که قبل از اون حتی فکرشم به ذهنت نمیرسید،علتشو نمیدونم چرا ولی توی زندگیم اتفاق های میفته مثلا: بعد ۵ سال رفتم شمال و تمام مدت هوا بارونی و ابری بود و نتونسیم خورشید خانم درخشان رو ببینیم و از هوای مطلوب صبحگاهی لذت ببریم،
یه عمر همبازی بودم باهاش یه عمر همزار هم بودیم یه عمر بام خوش گذروندیم یه عمر خندیدم و یه عمر مثل خواهر بودی برام یه عمر ...
بعد از مدتی فهمیدم اون قدری که من باهات صمیمیام تو نیستی اون قدری که من توی این رابطه گذشت دارم تو نداری
گفتم گذشت از من به شما نصیحت توی زندگیتون زیاد گذشت نکنید اونم زمانی که طرف اصلا گذشت نداره
خیلی حرفها تو دلمه که بگم ولی اینکه وقتی چشمم میخوره به یک نفر دیگه تو رو تحویل نمیگیره و اینکه برای همه غرور داره حتی تویی که سالها باهاشی
هر چی بهش خوبی کنی باز ازت طلب کاره
با دروغ خودشو میبره بالا و تو خودتو کمتر از اون میبینی
وقتی مهمونشی اما به تو و مادرت سلام نمیده
وقتی تو باهاش خوبی که جذب نماز و دین شه ولی اون پشت سرت میگه از نمازخونا باید ترسید.
الانم از دختری که یه عمر ازش بدش میومد همیشه غیبتش رو میکرد و جالبه حتی بهش سلام نمیکرد الان رفته بغلش نشسته تعریف میکنه?? خیلیی جالبه برام و صد البته که چه خوب شد از این رابطه سمی اومدم بیرون کسی که براش فرقی نداره هیچی و فقط فکر پرستیژه خودشه فکر ظاهر و ...
خوشهالم که تنها
یه تنهای خوشهال یه دختر مستقل دختری که دیگه حرف مردم براش مهم نیست
از من به شما نصیحت که به فکر خودتون باشید به فکر ارامشتتون هیچ چیز تکرار میکنم هیچ چیز جز ارامشتون اهمیت و ارزش نداره
توی رابطه ای باشید که طرف مقابل بهتون افتخار کنه و افتخار کنه با شما دوسته نه اینکه شما وسیلهای باشید برای پیاده کردن عقدههاش،
پ.ن :دارم بابامو راضی میکنم برای راهیان نور جنوب هر چی به راضی شدنش نزدیک میشم اضطراب میگیرم و یاد دختر های ابادانی که تصادف کردن و کشته شدن یا قطع نخاع
البته برای من طبیعه فکر کردن به اینچیزا چون بشدت اضطرابی و استرسی هستم
با خودم میگم اگه تصادف شه بمیرم چی؟
ولی میگم هر اتفاقی بیفته خواست خدا بوده و منم تسلیم تصمیمم خدا، اگه قرار به رفتنم باشه همین جا توی شهرم توی همین لحظه که دارم چایی داغ رو هورت میکشم میپره گلوم و تماممممم.
و از طرفی دوست دارم برم جایی که سالها پیش مرد های بزرگی توی اون خاک قدم گذاشتن،مرد های خدا که همیشه توی زندگیم پر اهمیت بودن علاقمند بودم به خوندن زندگینامه این ابر مردها این مردان خدا،
حال هوای اونجا برام جالبه حتی نرفته و از دور دیدم برام جالبه
تا حالا جنوب کشور رو ندیدم و رفتن به اونجا اونم برای اولین بار جالبه برام
شاید تنها باشم و این خیلییی برام جذابه و شاید زهرا اون دوست همدانیم باهام بیاد و جذابیت دیگه داره چونکه خیلی باهاش راحتم دختر خیلی خوبیه و عقایدمون نسبتا مثل همه و اینکه دختر سادهای و اهل کلاس و یا ارایس زیاد نیست فکرش فکره کسب درامد و درس خوندن و این برای من عالیه
دختری که فکرش دنبال دوست پسر نیست و توی دوره های کسب درامد و ... شرکت میکنه توی همدان میره اون شرکت این شرکت دنبال کار دنبال کدنویسی و...
ادمی که فکرش ارتقای شغلی و عملی باشه رو دوست دارم.
دلم یه جای مذهبی میخواد که اروم بگیرم
مخصوصا اونجا حرم اقا امام رضا ع باشه
نمیدونم برای رفتن به جنوب از کدوم شهر میرن ولی اگه از قم بگذرن شاید بریم خدمت خواهرشون،
شاید نظر بابام عوض شد و نذاشت برم??
ولی خب اگه رفتم حتما میام اینجا و از حال احوالم میگم چون اینجا راحتم برای گفتن حرفهای دلم،
ولی از شهدا میخوام که دعا کنن برام و اگه قسمته برم جایی که سالهاست ارزومه دیدنش
و سالهاست که کتاب و زندگینامه اونجا رو میخونم.
یا علی