از وقتی یادمه داییم یه دوست پولدار داشت که پنجشنبه هر هفته به نیت پدر و مادرش دو تا گوسفند قربانی میکرد وقتایی هم داییم اون گوسفند رو میورد شهرستان و قربانی میکرد به بابام میداد که تقسیم کند بین افراد نیازمند گاهی هم من تو ماشین بودم که نذری ها رو پخش میکرد و چقدر خوشحال میشدن افراد نیازمند و چقدر هم دعا میکردنن خیلی حس خوبی داشت از اون موقع یه حس تو دلم جونه زد حس کمک به نیازمندان .
گاهی هم گوشت قربانی رو به موسسه خیریه معتبر میدادن که خودشون پخش کنند. و حالا به بابام گفتن آقای فلانی دیگه نذری نمیده! که گفته نه طرف فوت شده. و غمگین تر اینکه دو برج داره داخل تهران و چقدر کارخونه و تولید به جامونده ازش .... وقتی با پسرش صحبت کردن که بیا راه باباتو ادامه بده خیلی از فقرا چشم به راه هستن، ولی قبول نکرد! و تولیدی رو هم تعطیل کرده و چقدر آدم هم اونجا از نون خوردن افتادن!
اون همه ثروت افتاده دست یه پسره معتاد و دخترش... که به باد فنا داره میره. وقتی داری داخل اتوبان رانندگی میکنی برج رو میبینی و افسوس میخوری این همه ثروت که به داد فقرا نرسید.