این روزها خیلی خیلی درگیر تنهایی خویش شده ام. نه که آدم ها نباشند، نه! خانواده هست.دوستان هستند. دشمنان و سر و کله زدن با آنها هست. لکن خویشتن خویشم در من گم شده! شاید اگر 80 سال پیش به دنیا می آمدم همه چی سر جای خودش برایم قرار میگرفت. نمی دانم. شاید دختر پر از سودای مدرنیته در سر می شدم به دنبال راه انداختن روزنامه شخصی ام! شاید هم زنی مهمان نواز می شدم گوشه ی خانه ای که هشت دری بود و ایوان آجری و حیاط حوض دارش صفای روح.
این روزها بیش از پیش نمی دانم چه می خواهم. ذهنم در گذار بین جوانی و پیری است و بدنم در کشاکش بیماری های نو رسیده در این جهان. کاش نوشتن بتواند راهی باشد بر رهاییمان از این دعواها دلشوره ها و ندانم چه کنم ها.