_ تو چرا هیچوقت عاشق نشدی؟
_ چون دوست داشتم همیشه یه انسان آزاده باشم!
_ منظورت رو نمیفهمم!؟
_ ساده بگم؛ از دربَند بودن، متنفرم! و بهتره در جواب سوالت بگم که، وقتی عاشق میشی، در واقع دربند میشی؛ دربند یه آدم دیگه!
_ تو اخه الان هم دربندی! دربند زندگی.
_ زندگی یه اجباره. یه مسئلهایه که به همه آدمهایی که میبینی، تحمیل شده. اما عشق، عشق یه انتخابه.
_ مزخرفه! اصلا تعریف تو از آزادی چیه؟
_ خیلی سادست. آزادی یعنی دربند و گرفتار کسی یا چیزی نشی! حالا میتونه عشق باشه با هر چیز دیگهای.
_ اره خب؛ عشق یعنی گرفتار کسی باشی که عاشقشی. و این خیلی قشنگه!
_ میتونه وحشتناک هم باشه!
_ از چه نظر؟
_ تصور کن توی یه آسانسور کوچیک گیر افتادی؛ تو نیازمند اکسیژنی، یا به عبارتی، دربند زندگی هستی. اونوقت بعد از مدت کوتاهی، دست کم تو خفه میشی! عشق هم درست مثل همینه. اگه اون آدم توی زندگیت نباشه. تو به پوچی میرسی.
_ اما این خیلی وحشتناکه که عشق رو تجربه نکنی. اصلا مگه میشه!؟
_ دوستشون دارم. من آدمها و محیط اطرافم رو دوست دارم. اما عشق نه. عشق مثل قماره؛ شاید به باختش نمیارزه، جدا از دربند بودنش!
_ پس بهتره در جواب اون سوالت بگم که شاید عشق هم یه اجباره! چون این خودت نیستی که انتخاب میکنی، کِی عاشق بشی و عاشق کی باشی!
عشق یه موهبته، یا شاید یه امتحان. هرچی که هست، یه حس خیلی عجیبیه. یه حسی که انگار متعلق به این دنیا نیست. یه حس والاتر از این جهان. یه حس عظیم!
به قلم ساجده حسینی|sajede hosseini