ابوالفضل کیانی
ابوالفضل کیانی
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

درخت نارنج

این داستان که تعریف میکنم از عمه کوچیکه من هست سالها پیش عمه من با پسرعموی خودش ازدواج می‌کنه و در یکی از محله های شهرمون گناوه ساکن میشن(ما اصالتا از مردم بومی اونجاییم)خلاصه با ساکن شدن اونها کم کم اتفاقات ترسناک شروع میشه




عمم می‌گفت موجوداتی بزرگتر از انسان با چهره‌های زیبا میدید و موقعی که تو حال خودش بود یه لحظه که به اطراف نگاه میکرد فوری اونا رو میدید و می‌ترسید سرانجام چند بار تکرار شد و عمم زهره ترک میشه تا اینکه باردار میشه و شوهر عمم بخاطر شغلش زیاد خونه نبود پس اکثرا تنها بود و خواهر شوهرش میومد پیشش تنها نباشه تا اینکه یه شب میخواست بره دستشویی و خیلی می‌ترسید خواهر شوهرش میگه برو من هستم که ناگهان صدای بز فوری بلند میشه عمم میگه یعنی مال همسایه ها است شوهر عمم میاد و عمم بهش میگه یه روز که شوهرش از همسایه می‌پرسه بز یا گوسفند دارین همشون میگن نه چطور؟




شوهر عمم زیاد دیگه بهش فکر نمیکنه خلاصه بچه به دنیا میاد و دوتا بچه دیگه هم می‌کنه تو اون خونه ولی هنوزم این اتفاقات می افتاد عمم یه روز میبینه دخترش از دهنش کف میاد و مریض شده می‌ترسه و شوهرش میاد و میرن بوشهر پیش دکتر و دکتر میگه این چیزیش نیست و از منم سالم تره خلاصه بعد و شوهرعمم میره پیش یه پیرزن سید در یکی از روستاهای اطراف و پیر زن میگه اجنه تو درخت نارنج تو حیاط شما زندگی می‌کنه و یه دعا میده و میگه با میخ بکوب به درخت و بعد که شوهر عمم این کارو کرد هیچ اتفاقی نیفتاد و بعد مدتی به مسکن مهر نقل مکان کردند۰

هیولادعا نویسخانه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید