لای چشمانش را باز کرد اما هیچ ندید.
ترسید و چشمانش را محکم بست .
از پشت پلک هایش ، سرزمینی سبز یافت ،
با چلچراغ هایی از از ستاره ها و کیک هایی از ابر های سفید بهاری .
چشمانش را باز کرد و باز جز سیاهی هیچ نیافت،
ولی بعد از آن...
هرگز دوباره چشمانش را نبست !!!