✍ باشه عزیزدلم، من که گلایهای ندارم؛
اصلا هرررررررچی شما بگید.
۱۱ سال که سهله، ۱۱۱ سال هم که بگذره،
میگم: فدای سرتون. میگم : چشم.
میگم: هرجور شما بخواهید.
دلِ من راضیِ به خواستنِ شماست؛
هرچی که باشه، هر جور که باشه.
همین که منو سپردین دست اون کسی که ابجدِ اسمش همیشه و هرجا، سرِ بزنگاه،
مثل چترِنجات میاد و دستپاچگیها و دلشورههامونو میشوره و میبره، مگه کم چیزیه؟
مگه کم چیزیه که اینجا کسی شبیهتون،
سایهاش درست افتاده روی پنجرهی اتاقم
و هر بار که دلم هوای شما رو میکنه،
فقط کافیه پنجره رو باز کنم و
دلم رو بسپرم به چندتا کوچه بالاتر
و رد آسمون رو بگیرم تا چشمم از همونجا دوخته بشه به طلای گنبدش؛
همینقدرررررر نزدیک، همینقدررررر همسایه.
انگار که دیوار به دیوارِ هم باشیم و
از تمام خوشبختیِ دنیا همین برام بس.
اما خودت خووووب میدونی که
همهی اینها و حتی بیشتر از اینها،
دلیل نمیشه که من برعکسِ عدد ۷ مقدسِ خیلیا،
عدد ۸ رو عدد طلایی زندگیم ندونم
و دلدادهی اون نباشم.
محاله که هر بار عدد ۸ رو میشنوم،
دلم هُرّی نریزه پایین و...
روزی دوبار رأس ساعت ۸ هر کجا که باشم،
توی دلم غوغای هزااااار سال قیامت برپا نشه
و همون کفتر چاهیِ سرگردونِ وجودم،
پَر نَکشه سمت آسمونِ خوشرنگِ شهر شما
و با دستپاچگی سلام ندم به محضرتون.
و از اینها مهمتر محاله یادم بره که
توی اون روزهایی که از همه چیز و همه کس وحشتزده و فراری بودم،
این خودِخودِخودت بودی که دستمو گرفتی
و منو فرستادی زیر سایهی امنِ کهفِ امانِ زندگیم و گفتی: از اینجا تکون نخوریا، همینجا بشین و هیییییچ جا نرو.
راستی آقا!
میگن توی این سالها، مشهدت خیلی عوض شده...
دلم هواییِ دیدارِ توست از نزدیک...
اگرچه لطفِ تو بودهست مستدام از دور!?