✍ من بارها تـو را دیدهام، بله، بارها.
بارها و بارها و بارها...
اینجا و آنجا و همه جا...
امروز و دیروز و هر روز...
من اِبایی ندارم از اینکه این را فریاد بزنم
و به همهی دنیا بگویم که من تـو را دیدهام.
و اصلا هم نمیخواهم که
این اتفاق را تا پس از مُردنم پنهان کنم؛
بگذارید همه بدانند.
من تـو را به قدر و اندازهی تک تک روزهایی که اسمت را زمزمهکردهام، دیدهام.
من تـو را پشت تمام اندوههایِ تمام نشدنیام،
من تـو را بالای سرِ تمام خندهها و شادیهایِ کوچک و بزرگم دیدهام.
من تـو را کنار تمام زمین خوردنهای تلخ،
و من تـو را در لحظهی از زمین برخاستنهای شیرینم دیدهام.
من تـو را در لحظههای لجوج و آشفتهام،
من تـو را در اوج کلافگیها و دلشکستگیهایم دیدهام.
من همیشه تـو را در لحظههای آرام و متینِ قلبم دیدهام.
من تـو را در لحظهی به ثمر نشستنِ دعاهایم دیدهام
اتفاقا من همین امروز هم تـو را دیدم،
که گوشهای نشسته بودی و به من لبخند میزدی.
من همیشهی همیشهی همیشه تـو را دیدهام.
تـو از چشمهایم دوری، اما از دلم نه.
دستهایم از تـو دور است، اما دلم نه.
نگاهت از من غایب است، اما خودت نه.
من تـو را از پسِ تمام دلواپسیهایم دیدهام،
حتی پررنگتر از نورِ خیرهی صلات ظهر،
حتی واضحتر از تصویر خودم در آینهی روبهرویم،
و حتی شفافتر از واژههایی که همین حالا دارند از جلوی چشمم رژه میروند.
تـو اسمت غایب است، اما رَسمَت نه و
من به همین رسمِ دیرینه، همیشه دو زانو نشسته ام در برابرت و واژه ریختهام به پایت؛
واژههایی که خودِ خودت آنها را در جیبم گذاشتهای.
تـــو ای باطنیترین نعمتِ ظاهر،
و ای ظاهریترین نعمتِ پنهان،
دوستت دارم.❤️