ویرگول
ورودثبت نام
یاشار شاه
یاشار شاهکاوشگر قصه‌ها، شکارچی رازها! عاشق دنیای پررمزوراز داستان‌های معمایی و هیجان‌انگیز، همیشه در جستجوی تیک‌تاک بعدی سرنوشت... #داستان‌نویس #ماجراجو
یاشار شاه
یاشار شاه
خواندن ۱ دقیقه·۹ ماه پیش

سایه ای در آیینه

رامین با چشمان نیمه‌باز به ساعت روی دیوار نگاه کرد. ۳:۴۷ صبح. احساس تشنگی می‌کرد. از تخت پایین آمد و به سمت آشپزخانه رفت. خانه در تاریکی فرو رفته بود و تنها نور کم‌رنگ ماه از پنجره داخل می‌تابید.


لیوانی آب نوشید و وقتی برگشت، ناگهان نگاهش به آیینه‌ی قدی کنار سالن افتاد. سایه‌ای در آیینه تکان خورد.


نفسش در سینه حبس شد. آیینه درست روبه‌روی او بود، اما تصویر خودش را نمی‌دید—فقط یک سایه بود که انگار نفس می‌کشید!


رامین قدمی به عقب گذاشت. سایه هم همین کار را کرد، اما کمی تأخیر داشت، انگار که تلاش می‌کرد او را تقلید کند. قلبش محکم می‌کوبید. دستش را بالا برد، اما سایه هنوز تکان نخورده بود.


ناگهان سایه لبخند زد.


رامین یخ زد. این دیگر بازتاب او نبود. لبخند سایه عریض‌تر شد، غیرطبیعی و پر از دندان‌های سیاه.


با ترس سرش را برگرداند تا از آیینه فرار کند، اما همزمان صدای آرامی در گوشش زمزمه کرد:


"داری جای منو می‌گیری، دیگه نوبت منه..."


رامین نفس‌زنان برگشت، اما دیگر چیزی نبود. آیینه فقط سالن خالی را نشان می‌داد.


قلبش هنوز دیوانه‌وار می‌زد. همه‌چیز مثل قبل بود… یا شاید هم نه؟! لحظه‌ای مکث کرد و به آیینه نگاه کرد.


تصویرش در آیینه دقیقاً مثل خودش بود، اما حالا که خوب نگاه می‌کرد… پلک نمی‌زد.

تنهایی
۱
۲
یاشار شاه
یاشار شاه
کاوشگر قصه‌ها، شکارچی رازها! عاشق دنیای پررمزوراز داستان‌های معمایی و هیجان‌انگیز، همیشه در جستجوی تیک‌تاک بعدی سرنوشت... #داستان‌نویس #ماجراجو
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید