#پارت_سوم
چهار سال گذشت، با نهایت زور گویی بر منِ مظلوم، با نهایت اشتباه های پی در پی و پند و اندرز ده؛ با رنج فراموشی...
چنین نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند
تو پیدا شدی. تویی بسیار زیرک که توانسته بودی قلب کوچکت را از دست زورگویانِ مدرسه ای نجات دهی؛ تو یادم آوردی، کسی که سالها فراموشش کرده بودم.
به من گفتی:«شانس آورده باشی که قلبت را تا امروز به سیخ نزده و نخورده باشند، دیروز که به دستور خانم معلم دفتر حضور و غیاب را می آوردم برای قلب فلانی نقشه کشیده بودند...»
چاره ای نبود. جلوی گریه ی خود را گرفتم. زنگ تفریح، وارد انباری شدیم تا قلبکم را پس بگیرم؛
اما چگونه؟