ازدیواربگو
مثلاً بیوگرافی
...
کودکی در کوچه پس کوچههای تهران، از تعطیلات آخر هفته اش با فوتبال استقبال می کرد، پستش هم دروازهبان بود و هیچکسی نمی توانست توپ را از بغلش جدا کند.
بازی عجیب پیش می رفت، برای اولین بار تیم حسام بازنده می شد، بخاطر تمرکز دروازهبان حسام! این آخرین شوت بود؛ حسام تمام عصبانیت ناشی از باخت و عدم تمرکزش را بر روی توپ خالی کرد (علیرضا بیراوند را تصور کنید) و توپ به ناکجاآباد رفت...
همهمه ی بروپچ محل از سر خشم یا دلسوزی شروع شد:« اوی چیکار کردی؟.. برو توپو بیار... (تیم مقابل) ۱۰ دقیقه دیگه با یکی دیگه هم بازی داریم احمق... بدبخت شدی حسام اگه رفته باشه خونه پیرمرد پیرزن... شیشه شکسته باشه چی؟ »
چاره ای نبود، جهت شوتش را گرفت و راهی شد؛ مدتی رفت تا آفتاب سوزان ظهر محو شد و سایه ای بلند را احساس کرد.
حسام عرقش را پاک کرد و سرش را بالا آورد؛
دیواری ساده با گرافیتی یک خانه آبی که چندین گیره به آن متصل بود و به گیره ها تعداد زیادی لباس، شلوار، کت و روسری و... آویزان بود که البته این لباسها به چشم حسام آشنا بود، مثلاً کت برای دوستش رضا بود و یا کلاه مال بقال محل بود.
در کنار آن گیرهها طبقه هایی بود که کیف و کفش و اتفاقا توپ ۲لایه بچه ها هم آنجا بود.
او متوجه مادرش نشد که داشت یواشکی با ظرف و ظروف شمسی خانم به خانه می رفت تا برای پسرک سیب زمینی و تخم مرغ آبپز در آنها بگذارد و جگر گوشهاش بخورد.
حسام، عقب تر رفت تا نوشته ی روی دیوار را بخواند:« دیوار مهربانی».
القصه، توپ را برداشت و به مالکینش داد و راهی خانه شد.
روز بعد، در مدرسه، معلم کار و فناوری باید به بچه ها کامپیوتر یاد می داد؛ ناظم با هزار ترس از خراب شدن آن موجود عجیب الخلقه آن را روشن کرد، روشن شدن کامپیوتر همانا و آغاز عشق و علاقه حسام به تکنولوژی همانا!
بعد از امتحانات خرداد (نهایی) وقت، وقت انتخاب رشته ی حسام بود؛ او با اینکه همه ی اعضای خانواده مخالف فنی حرفه ای و موافق
رشته تجربی بودند، راهی فنی حرفه ای شد...
حسام قصه ی ما، حالا فوق لیسانسیه است و قصد راه اندازی یک سایت ایرانی دارد، اما نمی داند چه سایتی بزند،
او برای تحصیل به خارج رفته و دلش یاد وطن را کرده:« یاد فوتبال، مدرسه، آن روز که در فوتبال باخت، شوت، دیوار... »
حسام فریادی از سر یافتن می دهد و دیوار مهربانی محلشان را تجزیه و تحلیل می کند:«اسم سایتم شد دیوار... خب... توی دیوار مهربانیمون لباسهای دست دوم بود... نه... مامان ظرفم میذاشت... ولی یادمه... البته برمی داشت...»
به سختی بغضش را خورد و به آن زمانی فکر کرد که باید تظاهر می کرد مادر را کنار دیوار ندیده!
ادامه داد:«خب... سایت دست دوم فروشی... اگه بهش خونه و ماشین رو اضافه کنم چی؟ اصلأ چیِ دست دوم باشه رو میذارم به عهده مردم... آره... این سایت برای مردمه ».
حالا،
سایت مدت هاست که با مدیریت او و همکاری دوستش رضا و شرکا، شروع به کار کرده و حتی اپلیکیشن هم داده!
حسام، نفس راحتی می کشد و بعد مدت ها، روی تخت دراز می کشد و به آگهی های مادر و فامیل هایش نگاه می کند و لبخند رضایتی می زند.
...
مطمئنم که منظور حسام از اسم و هدف ساخت این سایت، این بوده:
« دیوار مهربانی مجازی+ اندکی پول برای تو ی مردم و منِ مدیر سایت! »
#ازدیواربگو