Goli
Goli
خواندن ۱ دقیقه·۵ ماه پیش

غروب زندگی...

این نوشته ها متفاوت اند چون از حسی سر رشته گرفته شده اند که به تازگی ان را تجربه کردم.

برای اولین بار در طول ۱۴ سال و اندی زندگی خود، یک دوست را از دست دادم. دوستی که دوسال اورا میشناختم و یک سال با او همکلاسی بودم. حس غریبی بود، حداقل برای من که تا کنون یک دوست ۱۵ ساله را از دست نداده بودم.

دلم گرفت، با درخت چنار کلی عربده زدیم، همین امروز صبح که از درد از خواب بلند شدم دیدم با من تماس میگیرند، پس از کلی حرف بالاخره تارا ماجرا را گفت. با برادرش چند وقت پیش با متور تصادف میکنند و....

میدانم که حکمتی در کار بوده و قطعا همین است، ولی به من حق بدهید زجه بزنم و خود را تخلیه کنم. به جای گرفتن جشن موفقیت و در اینده تولدش، حال باید این سر و ان سر دنبال تاریخ و مکان قبرش بگردم تا جانم ارام شود.

و در انتها، برای اولین بار غیر منتظره بودن و وفا نداشتن دنیا و زمین به آدم هارا لمس کردم.

ذوق و شوق نویسندگی ام را به اب سپردند، نمیدانم چرا اینقدر ۱۴۰۳ تهاجمی به سر میرود ولی از شما میخواهم برای روحش دعا کنید هرچند گناهی نداشت:)


از دست دادندوستحال بدتو با من تقسیم کندلنوشتهزندگی
باید از هر خیال،امیدی جُست _ هر امیدی خیالی بود نخست:)!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید