«میخوام برم. حس رفتن دارم. نمیدونم کجا و چرا... اما حس میکنم نباید بمونم. تا حالا اینجوری نبودم. همیشه دوست داشتم باشم، بمونم. الان همهش میخوام برم. به سرم زده برم راه آهن، سوار اولین قطار بشم و برم هر جایی که رفت. بی اهمیت به این که چی قراره در انتظارم باشه... »
تصویر ماتمکدهای که یکشنبه توی الهیات ساختیم هنوز روی دلم سنگینی میکند. مثل آن سکانسی که خسرو شکیبایی بازی کرده بود. که چندنفر توی یک ماشین آرام نشستهاند و وقتی یکیشان میزند زیر گریه، همه زار میزنند. نمیشود. نمیشود تهِ کنار هم قرار گرفتنمان، اشک نباشد. بهنام میگفت این ویژگی شماست. همه چیز برای شما جدیتر بود نسبت به ما. ما رفتیم دانشگاه وقت بگذرانیم، شما رفتید بزرگ شوید. برای شما هم فقط این طور بوده. قبول داری؟
قبول دارم. ما آدمهای خاصی بودیم. در زمان خاصی کنار هم قرار گرفتیم. و احساسات خاصی را تجربه کردیم. همه چیزمان خاص بود و عجیب. و دیگر مطمئنیم که شعار و توهم نیست. چون آن روز توی الهیات، همه دیدند که این اشکهای... بگذریم. از آن روزهایی بود که بعدها اگر تعریفش کنیم کسی باور نمیکند و یادآوریاش برای خودمان هم عجیب است. عجیب است این همه غصهی تلنبارشده که چه بسا جایی در یک نقطهی کانونی، علت مشترکی هم داشته باشند.
تحصن و اعتصاب نکردهایم اما نمیخواهیم کسی از واکنشمان سوءاستفاده کند و این طور بگوید که میخواهیم اوضاع را عادی جلوه بدهیم. میدانیم که هیچ چیز عادی نیست.
حتی اگر شلوغیهای توی خیابان کمتر شده باشد، دیگر قرار نیست همه چیز به روال سابق برگردد. باور ندارم تغییر ناگهانی یا بزرگی رخ میدهد. اما آنقدر صدای اعتراضها شنیده نشده که حالا این فریاد کَرکننده، حتی اگر خاموش هم شود، دیگر خفه نخواهد شد. نه توان نظریهپردازیست نه حوصلهاش. توی هر اتفاق بزرگ تاریخی، یک عده هم گوشهای ایستاده و فقط تغییرات را نگاه کردند. من فکر میکنم آنها آدمهای خوشبختتری بودند. چون حداقل بعدها به خاطر کارهایی که کردند شرمندهی خودشان نمیشدند.
میفهمم برای اولین بار شعر سهراب را که از رفتن میگفت.
«باید امشب بروم...
باید امشب چمدانی را که به اندازهی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم،
و به آن سو بروم که درختان حماسی پیداست،
رو به آن وسعت بیواژه که همواره مرا میخواند!»
من هم باید بروم. نمیدانم درختان حماسی در انتهای کدام جاده قد علم کردهاند و نمیدانم آن وسعت بیواژه چیست. که اگر به من باشد میگویم چیزی نیست جز همین حال ناموزونی که جریان یافته بین همه.
همیشه دلتنگیها را در اتفاقات گذشته جست و جو میکنیم. اما مگر نمیشود برای آینده دلتنگ شد؟ برای چیزی در آینده که هنوز نمیدانیم چیست و با آن برخورد نکردهایم. اما روحمان جایی پیش از خودمان آن را احساس کرده و حال، آنقدر بیقرار شده که رسیده به دلتنگی ما...
«آدم وقتی به خاطر عشق به کسی براش کاری انجام میده، بیشتر عاشقش میشه»
معسومیتِ مصطفی مستور را هنوز توی کتابخانه نگذاشتهام. انگار نمیخواهم جزو کتابهایی باشد که خواندهام. نه چون خوب نبوده، بد هم نبوده. چون کتابی بوده بین خوب و بد. بد که نه، معمولی. به قول خود مصطفی مستور بعضی چیزهای معمولی آنقدر سادهاند که فقط میتوان بهشان گفت معصوم. آدم میخواهد از شدت معصومیتشان گریه کند. باید دنبال جایی معصوم باشم برای رفتن. جایی که در عین سادگی، آدم را وادار کند که برایش اشک بریزی.
دارم عجیب میشوم. من که همه چیز را از صد سال قبل برنامه ریزی نکرده باشم نمیشود!
این فکر و خیالهای باطلم راه به جایی نمیرود. فردا عین بچهی آدم سرم را میاندازم پایین و میروم دانشکده. کودتا و کاستل بازی میکنیم و این آخرین روزهای دوران دانشجویی را با خاطرههای خوب به پایان میبریم. البته خیلی هم این طور نیست. هیچ کدام فکر نمیکردیم توی ارشد تازه دانشجو بودنمان گل کند. من یکی فکر نمیکردم. که دوستیهای جدید... نمیخواهم به دانشگاه فکر کنم. از آن چیزهای پیچیدهایست که ته ندارد و حرف زدن این شکلی دربارهاش به جایی نمیرسد.
مصممتر از قبل میشوم. مقصدهای احتمالی را بالا و پایین میکنم. شیراز... همدان... مشهد... مشهد! فکر کردن نمیخواهد. فقط مشهد میتواند عزمم را جزم کند که بدون هیچ برنامهریزی مشخصی، کاری بکنم. حرفهایی که با محی و ام جی دربارهی ایمان زدیم توی ذهنم مرور میشود. ایمان کنار گذاشته نمیشود، از دست میرود. حس از دست دادن دارد. خلأ نبودن چیزی که باید باشد. قبلا بوده. به ساخت مستندی فکر کردهام دربارهی آدمهایی که ایمانشان را یا بخشی از ایمانشان را از دست دادهاند. آدمهایی که روزی جور دیگری بودند و حالا جور دیگری. بدون هیچ قضاوت و داوری اخلاقی، صرفا بنشینم پای صحبتشان. چه چیزهایی باید در یک آدم تغییر کند تا به چیزهایی که روزی بهشان باور داشته دیگر باور نداشته باشد؟ مستند جذابی میشود. هنوز نه به دار است و نه به بار، به سوالاتی که باید پرسیده شود فکر میکنم و آدمهایی که میتوانند گزینهی خوبی برای قرار گرفتن جلوی دوربین این مستند باشند. از آشناها و دوستها میگذرم و میرسم به آدمهای معروف. چه شد که محسن مخملباف باورش به مانیفست مذهبی انقلابیاش را از دست داد؟ گلشیفته فراهانی چگونه باورش را به جملهای که دربارهی میم مثل مادر گفته بود از دست داد؟ «این دینی بود که ادا شد!» کیمیا علیزاده که گفته بود بين حجاب و ورزش، حجاب را انتخاب میکند، چگونه بین بیحجابی و ایران، اولی را انتخاب کرد؟ به خودم یادآوری میکنم که قرار نبوده فرآیند ایدهپردازی مستند را بنویسم. پس بیخیال شوم و ماجرای اصلی را ادامه بدهم.
روی اسم مشهد مکث میکنم. چند سال است نرفتهام به این شهر رویایی بهشت وار؟ برای این که به اعجازین بودن مشهد اذعان کنیم، لازم نیست به مقدس بودنش باور داشته باشیم. وقتی حول یک پدیده توسط افراد بیشماری، امکان تجربهی دینی محقق میشود، نمیتوانیم آن همه انرژی فرامادی شکل گرفته را انکار کنیم. حالا آن پدیده چه یک فرد باشد، چه یک کتاب و یا یک مکان. مشهد همیشه شهری مقدس بوده. و هر روز بر وجه قداستش هم افزوده میشود. حتی اگر موجهای موارد غیرمعنوی بر این شهر هجوم بیاورند، باز حتی نام مشهد رنگی از عالمی دیگر به خود دارد. دل در دلم نمیماند. مثل کسی که تازه فهمیده بچهدار شده، انگار یک حسی ایجاد شده که نمیتوان نادیدهاش گرفت. باید نگهش داشت و پرورشش داد. نام فرانسوی فیلم عنکبوت مقدس، شبهای مشهد بود. هنوز فیلم را ندیدم. اما شبهای مشهدی که با ذائقهی فرانسویها به بار بیاید، آش دهان سوزی نیست. اصلا همین که به جای شبهای مشهد بگوییم les nuits de Mashhad کافیست تا ثابت شود یک جای کار میلنگد. مشهد را باید ایرانیها تعریف کنند. روزها و شبهای مشهد را باید ایرانیهایی که عمیقترین و عجیبترین احساساتشان را در این شهر تجربه کردهاند، به تصویر بکشند. نه کارگردانی که هر چند اصالت به ایران میبرد، اما در این آن زیست نکرده و چه بسا زیست ایرانی را هم نمیپسندد. دوباره حاشیه رفتم. میخواستم این را بگویم که موقع پخش عنکبوت مقدس در کن، روزنگاری نوشتم دربارهی امام رضا. دربارهی آقای خوب ما و دربارهی مشهد، که جان ایران است. شعری بود که میگفت:
ای پاسخ بی چون و چرای همهی ما
اکنون تویی و مسئلههای همهی ما
مخاطب این شعر توی ذهن من امام رضا بود. مگر به جز این آقای عزیزمان، دیگر همهی ایرانیها کجا پاسخ یکسانی برای سؤالها و تردیدهایشان خواهند داشت؟
تصمیم رفتن به مشهد توی ذهنم بزرگ و بزرگتر میشود. تا جایی که به قطعیت میرسم و حرف شیخ انصاری که با قطعیت گفته قطع واجب العمل است پررنگ میشود.
روح الله! هیچی نیست. بلیت را میخری و خلاص. بقیهش خودش درست میشود. در حال بارگزاری...
صفحهی سایت خرید بلیت بالا میآید. دیر نیست؟ حداقل چند روز زودتر باید بلیت را بگیری نه چند ساعت مانده به حرکت... نگذار پشیمانت کند. اصلا هم دیر نیست. چه یک هفته زودتر بگیری چه یک ساعت قبل حرکت، مهم این است که به قطار برسی و سوارش شوی و بروی سمت مقصد. هیچ جای بلیت زمان خریدنش درج نمیشود و کسی هم کاری ندارد یک مسافر کی بلیت را خریده.
صبر کن ببینم. مگر فقط بحث بلیت است؟ هتل، غذا، هزارتا چیز دیگر.
نمیخواهم بروم تور گردشگری که! یک روز میروم و خلاص. برای زار زدن دردهای تلنبار شده و گله و شکایت از روزگار و توسل و طلب شفاعت و انگیزه گرفتن، چند ساعت توی حرم بودن کافیست. همین که چند بار آن هوای فرشته گون را نفس بکشی، بس است. دو بار که چشمت بیفتد به گنبد و دلت بلرزد کفایت میکند. قطره اشکی هم اگر ریختی که دیگر نور علی نور.
خواهش میکنم پشیمان نشو. به این کار غیرمنتظره نیاز دارم. به این دیدار بدون قرار قبلی محتاجم. الان چند سال است هي بهانه آوردی. این بار بگذار هر چه مانع و سختی هم هست، بهشان توجه نکنیم و برویم مشهد. برویم راه آهن و سوار اولین قطار به مقصد مشهد بشویم. بیتوجه به این که قطارش خوب نیست. پاهایمان توی صندلیها جا نمیشود و خواب میرود. خودمان از شدت سر و صدا و تکانههای واگن نمیتوانیم بخوابیم. نمیدانیم چه کسی قرار است روی صندلی کناریمان بنشیند. اگر یک پیرمرد حراف و علاف و غرغرو باشد چه؟ یا از این پسرهای جوانی که فکر میکنند خیلی مردانگی دارند و معمولا دوست دارند بقیه را تحقیر کنند. یا حتی یک دختر... نه،دختر که نمیتواند باشد. بلیت را توی واگن ویژهی مردها میگیرم. حوصله ندارم به خاطر معذب بودنِ خانمِ احتمالیِ بغلْ دستی، مجبور شوم جایم را عوض کنم. اگر بیفتم صندلی کنار پنجره چی؟ برای بیرون رفتن هی باید از بغل دستی بخواهم بلند شود. اَه! کاش جای صندلیها مشخص بود.
قرار شد بهانه نیاوری و فقط بلیت بگیری. نهایت به بغل دستیات میگویی جایش را با تو عوض کند. اینها که مهم نیست. ببین بلیت برگشت برای همان روز پیدا میشود. دارم معطلش میکنم. تا ده دقیقهی دیگر باید بلیتها را گرفته باشم. اگر نگرفته بودم جریمهام کن.
مشهد... یک تکه از بهشت... از الان بغض دارم. بغضی که با هیجان و ذوق ترکیب شده...
تا چند ثانیهی دیگر به درگاه پرداخت منتقل میشوید...
دکمهی برگشت را میزنم و همهی صفحهها را میبندم. فانتزیبازی بس است. برو بخواب که فردا زودتر بیدار شوی...