۲۹ دی ماه ۱۴۰۰
این روزا روزیای قشنگیه واسم
به هزار و یک دلیل
یکیش این که خب دانشگاه باز شده و این جا همون مدینه فاضله ایه که یه سال واسش به آب و آتیش زدم
دوم این که یه برف به شدت زیاد اومده و فضای خوابگاه رو واسم بیش از حد شاعرانه کرده
سوم این که دارم درس میخونم اونم زیاد
خیلی خیلی بیشتر از چیزی که فک میکردم بتونم بخونم
و این زیباست
یه ساعت میخونم
بعدش واسه استراحت میرم تو برف قدم میزنم
و از شعرای سعدی میخونم و هر بار لپام گل میندازه از زیباییش
و چند بیتیش رو یه گوشه یادداشت میکنم تا بعد ها برای نور دیدگانم بخونم
وسط همه این حالای خوب
و تو سالن مطالعه رسیدم به یه جایی که همه شیرینی های این چند روز رو به کامم تلخ کرد
مبحثی به اسم سرطان
و دقیقا شروع شد با سرطانی که عزیز ترین آدم زندگیم
عزیز اقدسمو، عزیز مهربونم ،عزیز قشنگمو ازم گرفت
با دیدن عنوانش چند قطره ای اشک ریختم
و زدم بیرون
زیر برف...
و با خوندن تک تک مراحل این بیماری
اشک ریختم و اشک ریختم و اشک ریختم
عزیز من
عزیز زیبای من
محبوب بی همتای من
هیچ میدانی،
بی تو من در همه ى شهر غریبم؟