ویرگول
ورودثبت نام
Erika
Erika
Erika
Erika
خواندن ۵ دقیقه·۵ ماه پیش

اریکا و دوستان

سلام به همگی. این داستان را تقسیم می کنم به دختردایی ام که تشویقم کرد که داستان هایم را با دیگران به اشتراک بگذارم.

امیدوارم لذت ببرید

آفتاب گرم صبحگاهی از پنجره‌ی اتاق اریکا به داخل می‌تابید و او را از خواب بیدار می‌کرد. با یک خمیازه کشدار، از تخت پایین پرید و به سمت پنجره رفت. منظره‌ی بیرون، خیابان خلوت و درختان سرسبز بود که نوید یک روز خوب را می‌داد. اریکا لبخندی زد و با انرژی شروع به آماده شدن کرد. امروز دوشنبه بود و او برای رفتن به مدرسه هیجان داشت.
در طبقه‌ی پایین، صدای خنده‌های جسیکا، خواهر بزرگترش، به گوش می‌رسید. جسیکا، دختری ۱۷ ساله با موهای مشکی بلند و چشمانی نافذ، در کلاس دوازدهم درس می‌خواند و یک کاراته‌کا حرفه‌ای بود.
"صبح بخیر تنبل!" جسیکا با خنده به اریکا سلام کرد. "فکر می‌کردم تا ظهر خوابی."
"صبح بخیر جسیکا." اریکا هم با خنده جواب داد. "امروز امتحان ریاضی داریم، نمی‌تونم دیر برسم."
بعد از خوردن صبحانه، اریکا و جسیکا به سمت مدرسه راه افتادند. در بین راه، اریکا به سمی و مایک، دوستان صمیمی‌اش، فکر می کرد. سمی، دختری مهربان و صبور با موهای قرمز و چشمانی مهربان، همیشه آرامش را به جمع دوستانه شان می‌آورد. مایک، پسری قوی و بامحبت با موهای قهوه‌ای و لبخندی همیشگی، پسر شوخ طبع گروه بود.
وقتی به مدرسه رسیدند، سمی و مایک منتظرشان بودند. بعد از سلام و احوالپرسی، هر چهار نفر به سمت کلاس ریاضی حرکت کردند. امتحان ریاضی قرار بود سخت باشد، اما آنها در هفته ی گذشته با هم تمرین کرده و این درس را به خوبی یاد گرفته بودند و اطمینان داشتند می توانستند از پس آن برآیند. جسیکا که سال قبل این امتحان را داده بود، هفته ی قبل نکات مهمی را به اریکا و دوستانش گفت .
بعد از امتحان، هر چهار نفر با خیال راحت به سمت کافه تریا رفتند. در آنجا، در مورد برنامه‌های آخر هفته و فیلم جدیدی که قرار بود ببینند صحبت کردند. زندگی در ظاهر عادی و آرام پیش می‌رفت.

روزهای بعد به سرعت سپری شدند. اریکا و دوستانش سخت درس می‌خواندند و برای امتحانات پایان ترم آماده می‌شدند. در بین درس خواندن، لحظات شاد و خنده‌داری هم داشتند.

اما در کنار این لحظات خوش، اضطراب و استرس امتحان هم وجود داشت. اریکا که همیشه نگران نمره‌هایش بود، شب‌ها تا دیروقت بیدار می‌ماند و درس می‌خواند. جسیکا سعی می‌کرد به او آرامش بدهد و به او یادآوری کند که استرس زیاد باعث می‌شود نتیجه‌ی بدتری بگیرد. سمی هم که همیشه نگران دوستانش بود، سعی می‌کرد به آن‌ها کمک کند تا استرس خود را کنترل کنند. او پیشنهاد داد که هر روز بعد از مدرسه، یک ساعت به پارک بروند و قدم بزنند. این کار باعث شد که آن‌ها کمی از فشار درس‌ها دور شوند و احساس بهتری داشته باشند. مایک هم که همیشه انرژی مثبتی داشت، سعی می‌کرد با شوخی‌ها و خنده‌هایش، فضا را شاد و مفرح نگه دارد. او معتقد بود که خنده بهترین دارو برای استرس است.

درست وسط آن همه استرس امتحانات، شایعات عجیبی در مدرسه پخش شد. بعضی از دانش‌آموزان می‌گفتند که شب‌ها صداهای عجیبی از طبقات بالایی مدرسه شنیده می‌شود. بعضی دیگر می‌گفتند که سایه‌هایی را دیده‌اند که در راهروها حرکت می‌کنند. حتی شایعه شده بود که یکی از دانش‌آموزان، یک موجود عجیب و غریب را در زیرزمین مدرسه دیده است.
اریکا و دوستانش در ابتدا این شایعات را جدی نگرفتند. آن‌ها فکر می‌کردند که این فقط یک سری داستان‌های بی‌اساس است که دانش‌آموزان برای سرگرمی درست کرده‌اند. اما با گذشت زمان، شایعات بیشتر و بیشتر شدند و آن‌ها کم کم شروع به فکر کردن کردند. سمی با نگرانی پرسید "به نظرتون این شایعات ممکنه درست باشن؟" اریکا جواب داد "نمیدونم سمی.ولی این همه آدم نمیتونن دروغ بگن." مایک با جدیت گفت"شاید یه چیزی واقعاً داره توی این مدرسه اتفاق میفته."جسیکا که همیشه منطقی و واقع‌بین بود، گفت: "من فکر نمی‌کنم که این شایعات حقیقت داشته باشن. احتمالاً یه سری از دانش‌آموزان دارن الکی شلوغش می‌کنن."

اما اتفاقاتی رخ داد که حتی جسیکا هم نتوانست آن‌ها را نادیده بگیرد. یک روز صبح، وقتی اریکا و دوستانش وارد کلاس شدند، دیدند که تمام صندلی‌ها و میزها به هم ریخته‌اند. یک روز دیگر، چراغ‌های کلاس ناگهان خاموش و روشن شدند. و یک روز دیگر، روی تخته سیاه، حروف و نقاشی‌های عجیبی ظاهر شده بودند که هیچ‌کس نمی‌دانست چه کسی آن‌ها را کشیده است و یا چه معنی ای می دهند. سمی با ترس گفت "این دیگه خیلی عجیبه."

مایک با جدیت گفت"من فکر می‌کنم که باید یه کاری بکنیم." اریکا پرسید "چیکار می‌تونیم بکنیم؟" مایک جواب داد "باید حقیقت رو بفهمیم."جسیکا که دیگر نمی‌توانست اتفاقات عجیب را نادیده بگیرد، گفت: "باشه، منم باهاتون همراه میشم. ولی باید خیلی مراقب باشیم."

اریکا، سمی، مایک و جسیکا تصمیم گرفتند که به دنبال حقیقت بگردند. آن‌ها شروع به تحقیق در مورد شایعات و نشانه‌های عجیب کردند. از دانش‌آموزان دیگر سوال پرسیدند، به دنبال سرنخ‌ها در مدرسه گشتند و حتی شب‌ها مخفیانه وارد کلاس ها و سالن مدرسه شدند. در طول تحقیقاتشان، آن‌ها چیزهای عجیبی پیدا کردند. آنها متوجه شدند چیزهایی که دانش آموز ها دیده یا شنیده بودند بیشتر در تاریکی و شب ها بوده؛ پس نتیجه گرفتن اون چیز هایی که دانش آموز ها می گفتند در روشنائى و روز ها دیده نمی شوند. اریکا با هیجان گفت "فکر کنم داریم به یه چیزی می‌رسیم." مایک جواب داد "آره، ولی هنوز نمیدونیم که اون چیز ها چی هستند." و با ناامیدی به زمین خیره شد. سمی گفت" مایک اشکالی نداره. شرلوک هلمز هم اگه جای ما بود، به این زودی ها نمی فهمید که اینجا چه خبره." جسیکا به آن‌ها یادآوری کرد که باید خیلی مراقب باشند. "هرچی که هست، ممکنه خیلی خطرناک باشه."

بالاخره، اریکا، سمی، مایک و جسیکا  یک حدث مهم زدند. آن‌ها حدث می زدند که یک نیروی شیطانی در مدرسه وجود دارد که قصد دارد به دانش‌آموزان آسیب برساند. این نیرو، همان چیزی بود که باعث ایجاد شایعات و نشانه‌های عجیب شده بود. سمی با وحشت گفت "خدای من، این خیلی از آن چیزی که فکر می کردم ترسناک تر هست." مایک با عزم راسخ گفت "ما باید برای آمنیت خودمان و دانش آموز ها یه کاری بکنیم." اریکا پرسید "ولی چیکار می‌تونیم بکنیم؟" جسیکا جواب داد"نمیدونم." بعد ادامه داد "ولی باید یه راهی پیدا کنیم تا این نیرو رو متوقف کنیم."

داستانزیبا
۳
۰
Erika
Erika
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید