دیروز بخاطر یه سری کار بانکی رفته بودیم بانک، بعضی از بانکها حقوق مستمریبگیران رو واریز نکرده بودن تو چشمای همه مشتریانی که به بانک میومدن نگرانی و دلواپسی بود، کارمند بانک میگفت پول نقد نداریم. همه در تشویق بودن، یه سریا با خرید بیشازحد نان و مرغ و گوشت سعی داشتن به استرسشون غلبه کنن و اوضاع رو تحت کنترل داشته باشند.
صبح دوباره با صدای انفجار بیدار شدم، شدید بود، خیلی شدید. وقتی لرزهها تموم شد چشمام داشت کم کم گرم خواب میشد که دوباره لرزید، اینبار بیشتر، شیشهها لرزید، متوقف نمیشد. ناخودآگاه و خوابالو پاشدم فرار کنم که بابا دستمو گرفت و صدای انفجار سوم اومد. این سری یلی نزدیک بود؛ آمادگاه شهید مدنی در دو کیلومتری خونه ما مورد اصابت قرار گرفته بود چند ساعت طول کشید تا به خودمون بیایم.
چند روز پیش داییم با دختر 8 سالهاش اومده بودن خونمون داشت از عابری در خیابان ورزش میگفت که ترکش پهباد به دستش خورده بود. مدت زمانی که اونا مهمونمون بودن اضطراب رو در تک تک کلمات و رفتار دخترش میدیدم، همین ترس رو چند سال قبل در زمان تظاهرات شهریور 401 تو چشمای پسرخالهام که اونم اون موقعها 8 سالش بود دیده بودم، ترسی که وجودشون رو گرفته بود اما اصرار داشتن پنهونش کنند.
ما هیچوقت به فکر روان همدیگه بهخصوص بچهها نیستیم!