حسین مهرعلیزاده
حسین مهرعلیزاده
خواندن ۴ دقیقه·۵ روز پیش

زایشگاه خیابان شوش

علی علی ،بسم الله این دفعه دیگه چه خبره ، باصدای علی علی ، علی گویان از روی صندلی بلند شدم ، سمت اتاق دیسپچ رفتم ،خانم محمدی با صدای لرزان گفت : علی از خیابان شوش تماس گرفتن یک مورد زایمان از یک بی خانمان صورت گرفته که به ما گزارش دادند ، سریع با تیمت به محل گزارش شده حرکت کن . بسم الله گفتم وسمت ماشین اورژانس حرکت کردم ، خانم اکبری سرش رو روی صندلی ماشین گذاشته بود ، با صدای پاهای من سرش رو بالا آورد ، فهمید خبرایی ، از ماشین پیاده شد پرسید چی شده ؟ گزارش فوری دادند ؟! گفتم بله سمت خیابان شوش . راننده استارت رو زد ،خانم اکبری که روانشناس تیم مونه مثل اینکه سابقه خیلی طول ودرازی توی این کار داره ، اما خیلی استرس تو صورتش پیدا نبود ، ولی من ... خب طبیعی بالاخره هیجان واسترس قلبم رو به تپش درآورده بود دومین روز کاریم بود اونم کارآموزی توی اورژانس اجتماعی ،از نظر شما هیجان برانگیز نیست ؟؟

پنجاه متر نرسیده به محل ماجرا شلوغی جمعیت حاکی از خبری غیر منتظره برای مردم شهر بود .

از ماشین با استرس پیاده شدم در لابه لای جمعیت خودمون رو رسوندیم به لبه ی جوب ، درست لبه ی جوب ،زنی حدودا ۲۵ ساله با چهره ای آشفته ورنگ پریده که همچون پیرزنی ۷۰ ساله بود .

حدودا ۲دقیقه قبل ما تکنسین های اورژانس ۱۱۵ خودشون رو بالای سرکیسمون رسونده بودن .

خون زیادی ازش رفته بود ولی زیبایی قضیه بچه تپل و مپلی بود که صداش گوش آسمون وزمین را کرکرده بود . تکنسین های اورژانس سعی داشتند بند ناف نوزاد رو به درستی از مادر جدا کنند .

فشار خون و وضعیت مادرمون رو می سنجیدند ، بله مثل اینکه اوضاعش تعریفی نداره . سوار برانکاردش کردن ، طبق قانون باید یکی از تیم اورژانس اجتماعی همراه بیمار باشه . خانم اکبری دستور دادن من سوار آمبولانس ۱۱۵ بشم وکارهای اداری ووظیفه یک مددکار اجتماعی رو انجام بدم . من وتکنسین اورژانس بقل مادر ونوزاد گلمون نشسته بودیم ، پرستار اورژانس دستگاه تنفس را به مادرمون وصل کرد ،مثل اینکه نمیتونست به درستی نفس بکشه .

قرار براین بود بیمار را به بیمارستان اکبر آبادی ببریم ،توی آمبولانس عملا نمیشد هیچ سوالی از کیس مورد نظرمون پرسید چون شرایط استیبلی نداشت وفقط آه وناله میکرد . معلوم نبود چند وقته کارتون خواب شده بود . با تمام دیدن صحنه های دلخراش امروز وارد بیمارستان وبخش تریاژ شدیم . اسم مادر سپیده میری بود ، بالاخره از هویتش باخبر شدیم . پرستار پرسید اعتیاد به مواد مخدر وروان گردان نداری . گفتش شیشه ، وای بدتر از اینم مگه میشه ، نه ماه بچه توی شکم مادرش داشته شیشه مصرف میکرده !!!

کاربه بحران کشیده شد اولین سوالی که به ذهنم رسید این بود که بچه از لحاظ مغذی سالم به دنیا اومده . جسمی که معلومه ولی جوجه رو آخر پاییز می شمارند . دختر داستانمون گفت ۲ساله از خونه فرارکرده ، اهل تهران نیست از بیرجند به تهران اومده ، بله وقتی داستان جالب میشه که این دختر دوساله تهرانه ولی کسی از حالش خبرنداره .

پزشک اورژانس آزمایشات لازم رو برای مادر ونوزادمون مینویسه ومن باید ۲ساعت تا آماده شدن جواب آزمایشات منتظر بمونم . به مددکاری بیمارستان مراجعه کردم . دختری سی ساله پشت میز درحال نوشتن پرونده ها گفت بفرمایید : گفتم مددکار اجتماعی هستم از طریق اورژانس اجتماعی تماس گرفتن و ما بقیه داستان رو براش تعریف کردم .گفتش ما باهم درارتباطیم . شماره ی من رو گرفت ، گفت پزشک اطفالمون باید نوزاد رو معاینه کنه . جواب آزمایشات اومد بله ...مادر مبتلا به اچ آی وی وشیشه وهپاتیت هست حالا باید ببینیم به بچه هم سرایت داده یا نه .بله نوزادمون هم مبتلا به اچ آی وی واعتیاد داره ، دکتر اطفال میگه عقب مونده ذهنی به دنیا اومده. من که میدونستم دختره ، البته که پزشک هم جنسیت نوزادمون رو تایید کرد . حالا باید چند روزی تو بیمارستان بستری بشن . تشکیل پرونده دادم ،مشخصات ومحل تولد نوزادمون رو توی سربرگ نوشتم .

حالا نوبت کارای انتقال بچه بعد از بیمارستان به شیر خوارگاه هستم . طبق اطلاعات تنها شیر خوارگاهی که جاداره ، رفیده هست ولی رفیده درسته واسه معلولان ذهنی هست که بدرد بچمون هم میخوره ولی بچه هایی که با مشکل اچ آی وی به دنیا میان باید سال های اولیه عمرشون رو توی شیرخوارگاه آمنه زندگی کنن.

باسرپرست بهزیستی که صحبت کردم گفتن که باید چندتا شیرخواره از شیر خوارگاه ترخیص بشه تا جاداشته باشیم برای پذیرش ، بااین حال تلاش میکنیم تا ترخیص نوزاد ازبیمارستان این اتفاق بیفته. با کوله باری از خستگی راهی منزل شدم ، شیفتمو با بد بختی تموم کردم ، عملا داشتم مغزمو سوراخ میکردم تا برسم خونه ی جورایی به غلط کردن افتادم که اومدم تو این رشته وحرفه ، ۳۰ سال باید با این صحنه های دلخراش روبه روبشم وتا رسیدن به خونه مغزمو با این افکار سوراخ کنم . فکرکنم بعد از ۳۰ سال کارکردن موقع بازنشستگی خودم نیاز به یک مددکار داشته باشم با این همه فشار وآسیب روحی که تو همچین کاری وجود داره ...



نوزاداعتیاد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید