
مدادتراش با غرور مداد را بالای سرش گرفته بود و با خندهی شیطانی گفت:
— هاها! ببین چه به روزت آوردم! حالا نصفهنیمهای، شکسته و درمانده! بدون من، تو فقط یک چوبِ بیخاصیتی!
مداد با غم و اندوه به نیمهی دیگرش نگاه کرد و زیر لب گفت:
— اوه خدای من… حالا چه کنم؟ دیگر هیچکس مرا نمیخواهد!
اما ناگهان، یک شاگرد سر رسید، مداد را از دست مدادتراش گرفت و با هیجان گفت:
— وای! چه عالی! حالا دو تا مداد دارم!
مدادتراش با تعجب گفت:
— چی؟ این مداد نصف شده! چرا خوشحالی؟
شاگرد لبخند زد و گفت:
— خب، حالا یک مداد برای نوشتن و یک مداد برای نقاشی دارم! این بهترین اتفاقی است که میتوانست بیفتد!
مداد که فکر میکرد زندگیاش تمام شده، ناگهان احساس کرد دوباره مفید است! با غرور به مدادتراش نگاه کرد و گفت:
— دیدی؟ تو فکر کردی مرا نابود کردی، ولی حالا دو برابر کاربرد دارم!
مدادتراش که شکست خورده بود، زیر لب غر زد و آرام از روی میز قِل خورد و دور شد…
😂✏️🔪