خیره به پیرمردی خموده و ارام
نشسته کنار من در اتوبوس
با چشمهایی خسته و نگاهی بی تفاوت به جهان ،
صورتی ممتنع ، دستهایی رنج دیده و جسمی که که گویی پذیرای مرگ است ،
حیران از گذر عمر ،
ومن در عنفوان جوانی در حال تماشای اثری زنده و حیرانم گویی در حال تماشای نهایت مقصدی هستم که من در ابتدای ان ایستاده ام
و سوالی که با خودم میپرسم چه تفاوتی میان ماست؟؟
جز موهایی که سیاهی خود را از دست داده به سپیدی بدل شدن ، جز ترنم وشادابی پوستی که حالا چروکیده و نحیف می نمایند و نگا های خیره و منتظر ، منتظر چه چیزی نمیدانم ،
شاید فنا چون این چشمها ،این لبهای فروبسته ،گونه های افتاده و مطیع ،،خسته تر از ان است که منتظر روشنای امیدی باشد، البته اگر امیدی وجود داشته باشد،
حالا که به خود مینگرم بی اختیار قامتم چقدر حقیر مینماید وقتی که می اندیشم روزی چنین محتاط ، بی اثر، و فسرده وناتوان خواهد شد.