آدم اگر آدم باشد بالاخره يك روز صبح كه از خواب بيدار مي شود، مي رود جلوي آينه و حس مي كند كه ديگر خسته شده است... و در چهره ي خودش مي خواند كه ديگر از اينهمه آزاري كه به خودش داده سير است
مي فهمد كه همه چيز اين زندگي بين خودش بوده و خودش ....و تمام لذت و رنج حس هاي خوب و بدش را فقط خودش برده و هيچ ديگراني درين برو بياها حضور نداشته اند.
حس مي كند آن سررشته هاي خودآزاريش را بايد يك جايي بگذارد زمين و يك قدم از دايره ي محدودي كه دور زندگيش كشيده بيرون برود و دنياي جديدي را مزه كند.
اما شايد يكي از بزرگترين سررشته هايي كه مستحق رها كردن هستند كينه هايي باشند كه از آدمهاي دور و نزديك به خودش گرفته ... كينه هايي كه يك طرف ديگرشان عشق هايي بوده كه به ثمر نرسيده و يا انتظاراتي بوده كه برآورده نشده اند...
ديشب تام هنكس در يك فيلمي مي گفت : بخشيدن ديگران يعني "سلام آرامش"
خودش مي داند چه آفريده و خودش هم دردش را مي داند ... وقتي كسي را دوست داشته باشد بالاخره مي كشدش يك گوشه اي و درمانش را در گوشش زمزمه مي كند.
پ.ن: اين متن را صبح يكي از روزهاي تابستان 99، قبل از شروع به بخشيدن هايم نوشتم