خاله جوليا ميگه، زندگي يه درد بزرگه، آدم بايد مدام در حال درمان كردنش باشه...
اگه آدم قبول كنه اينو، مي ره دنبال شفا....
ميره شيريني پختن ياد ميگيره، چون شفا ميده...
ميره لباس مي دوزه، سوزن دوزي مي كنه...
ميره قاطي دنياي رنگا چو اينا شفا ميدن...
ميره تئاتر مي بينه، حتي تئاتر بازي مي كنه...
ميره غرق خوندن رمان ها و نمايشنامه ها يكي از پس اون يكي ميشه، چون اينا شفا ميدن...
میره یه باغچه ی کوچیک برای خودش دست و پا می کنه و از دیدن رویش گیاها شفا پیدا می کنه...
اگه آدم اينو قبول كنه، ديگه از ديگران دست برمي داره ...
از قضاوت، از حسادت، از حسرت دست برمي داره...
از دنياي ماشيني دست برمي داره....
از ايده ال بودن دست برمي داره...
از موردتاييد بودنو قانع كردن ديگران دست بر مي داره....
اونطوري زندگي مي كنه كه حس مي كنه شفا پيدا مي كنه.... ميره دنبال چيزايي كه براش آشناس، چيزايي كه زندگي رو در درونش به حركت مي ندازه....
پ.ن: اگر بدنبال شفا هستی، کتاب "راه هنرمند" اثر جولیا کامرون هم شفا می دهد