من و تقی بنفشه از زمان دبستان رفیق بودیم. اون توی خنگی مهارت داشت و من تخصصم خنگشویی بود. یعنی موقع امتحانا اون هیچی نمیخوند و من درسخون بودم ، بهش تقلب میرسوندم و با یه نمره خوب، همه خنگیاش شسته میشد. تقی هیچوقت هیچ مشکلی نداشت. چرا؟ چون بیمه شخص بالش داشت. یعنی همیشه توی خونه سرش رو بالش خودش بود و کسی که تمام وقت ولو باشه کف خونه اتفاقی براش نمیفته. موقع کنکور که رسید، توی تلویزیون دیدیم یکی میگفت "فضای کنکور کاملا سالم و رقابتیه و تقلب توش نیست." دیگه این شد که گفتیم خنگشویی جواب نمیده. واسه همین تقی با خیال راحت و بدون استرس از پوشش بیمه شخص بالش استفاده کرد و لم داد روی بالشش و من که تحت پوشش هیچ بیمهای نبودم زیر بار استرس و فشار کنکور، دهنم با آسفالت پیوند دادهشد. از بیخیالیش حرصم میگرفت. هرچی هم باهاش حرف میزدم فایده نداشت. یه روز صدامون رفت بالا. بهش گفتم "تو توی این مملکت هیچی نمیشی! من جای بابات بودم از خونه پرتت میکردم بیرون."
انگشت اشارهاش رو به طرفم گرفت و گفت "هیچوقت یه قزوینی رو تهدید نکن!"
جواب کنکور اومد و من توی یه شهر دیگه دانشگاه قبول شدم و ارتباطم با تقی کم شد و تقریبا از هم بیخبر بودیم. تا اینکه ایام کرونا شد و دانشگاه، غیرحضوری! واکسن دوز دوم رو زدم و داشتم برمیگشتم خونه که دیدم یه ماشین برام بوق زد. تقی بود. گفتم "کجا میری؟" گفت "سر کار! تو کجا میری؟" گفتم "واکسن زدم دارم برمیگردم خونه!" گفت "بابا واکسن، پرپکانی بیگانههاست که! همه ملت واسه کرونا میان پیش من، اونوقت تو که رفیقمی رفتی پیش غریبه واکسن زدی؟" گفتم "حاجی مگه تو دکتری؟" گفت "نه، خودت که میدونی، بخوای واقعی در نظر بگیری شیش کلاس بیشتر سواد ندارم. ولی قبل از همه داروسازیهای دنیا روش پیشگیری و درمان کرونا رو پیدا کردم. کار و بارم سکهست. این ماشینم با درآمد خودم خریدم." گفتم "بابا یه پا دکتر شدی. حالا روش درمانت چیه؟" گفت "روغن بنفشه. هم عمده میفروشم، هم مراجعین حضوری رو باهاش درمان میکنم."
چشمم به انگشت اشارهاش افتاد و خاطره اون روز که با همین انگشت بهم گفت هیچوقت یه قزوینی رو تهدید نکن، برام زنده شد. واقعا اون وضعش از من بهتر شده بود. مدتی گذشت تا همین چندوقت پیش که پیک کرونا گذشت و من رفتم دانشگاه. توی تعطیلات یه شب بهش زنگ زدم.
گفت بیا خونهمون همدیگه رو ببینیم.
رفتم و دیدم دوباره بالش زیر سرشه و لم داده. گفتم حاجی کرونا تموم شد، الآن چیکار میکنی؟
گفت حاجی من دیگه کار نمیکنم، سپردمش به ازکی. تو هم #بسپرش_به_ازکی !
گفتم یعنی چی؟
گفت بیمه عمر خریدم.
گفتم از کی؟
گفت ازکی!
گفتم چهجوری؟
گفت هرماه پول صدکیلو گوجه رو میریزم به حساب، هم سرمایهگذاریه و سودش رو میگیرم، هم بیمهام.
گفتم یعنی با ماهی پنج میلیون؟
گفت نه بابا، با ماهی دویست و پنجاههزار تومن.
گفتم خدا لقدت کنه، تو هنوز ریاضیت ضعیفه، صد کیلو گوجه میشه پنج میلیون.
گفت حاجی منم تازه جمعه صبح فهمیدم گوجه گرون شده، ولی یه روز توی تلویزیون دیدم یکی میگفت "گرون نخرید بیایید محله ما بخرید کیلویی دو و پونصد"، منم با همون قیمت بهت گفتم.
حالا دیگه منم با صرفهجویی توی هزینههام سپردمش به ازکی! دوست عزیز! شمام برو دنبال بیمه عمر و #بسپرش_به_ازکی !