محمد معارف وند
محمد معارف وند
خواندن ۶ دقیقه·۱ سال پیش

رزمی‌کار چاق و پرنده نحیف

از وقتی یادم میاد لاغر و ترکه‌ای بودم. به سن نوجوونی و جوونی که رسیدم شدم یه لاغر دراز که هرکی می‌دید فکر می‌کرد سوءتغذیه دارم. اینجوری بود که هرکس می‌خواست راجع‌به یه آدم نحیف و خوار و خفیف حرف بزنه، با دستش اول یه اشاره به من می‌کرد و می‌گفت "یکی مثل همین ممد" و بعدش حرفشو می‌زد. من هی می‌گفتم "بابا ممدا بگیرن، بامعرفتن، فلانن و بهمانن، چرا شما همین یکی رو می‌بینید؟" ولی فایده نداشت. دانشجو که شدم دوتا همخونه داشتم. یکی مهدی بود با قد کوتاهتر و پنج کیلو وزن کمتر نسبت به من. یعنی وقتی می‌دیدم اون چهل‌وهشت کیلو وزن داره و من پنجاه‌وسه کیلو، احساس می‌کردم حضورش کنار من یه هدیه الهیه! دومی اما علی بود با نودوپنج کیلو وزن که اگه پاهامو دوبرابر عرض شونه‌هام باز می‌کردم، تازه می‌شد اندازه قطر شکم اون!

القصه... ما توی یکی از شهرهای شمالی دانشجو بودیم و یه خونه دوخوابه، اون آخرای شهر، اجاره کرده‌بودیم. دو شب قبل از امتحان پایان ترم یکی از درسهامون، هرکس یه گوشه خونه واسه خودش داشت درس می‌خوند. یه لحظه دیدم شکمم داره جواب سروصدای قورباغه‌ها رو میده و با هم لاو می‌ترکونن. نمی‌دونستم اونا نر هستن و شکم من ماده‌ یا شکم من نر و اونا ماده. با این حال خوف کردم و گفتم نذارم کار به اما و اگر بکشه. یه شام درست کنم بخوریم تا قورباغه‌ها تحریک نشدن و شکمم کار دستم نداده. این شد که رفتم تو کار سیب‌زمینی. داشتم پای گاز سرخش می‌کردم که دیدم صدای علی داره بهم نزدیک میشه که میگه "هوع...هع...هوع..." رفتم جلوتر دیدم داره به هوا لگد می‌زنه و بالا و پایین می‌پره.

گفتم علی درس فشار آورده دیوونه شدی؟

گفت شکم منو نگاه کن! من رزمی‌کار بودم، بدنم همش ماهیچه بود، اینجوری نبودم که!

گفتم حالا این وقت شب یادت افتاده؟ بابا لنگ و لقد نکن کار دست خودت میدی با این وزن!

گفت داداش باورت نمیشه ما دورخیز می‌کردیم می‌پریدیم رو هوا پشتک وارو می‌زدیم و روی پا میومدیم زمین!

زدم زیر خنده گفتم باشه بابا تو زورو، تو برو، ول کن حالا!

علی بهش برخورد و رفت یه تشک آورد و انداخت توی پذیرایی، زیر اوپن، یعنی محل فرودش. گفت الآن میام از ته آشپزخونه دورخیز می‌کنم، از روی اوپن می‌پرم.

خلاصه اومد ته آشپزخونه و از من که بی‌خیال کار دست خودت میدی، از اون که نه، باید بپرم. با سر و صدای ما، مهدی هم از اتاق اومد بیرون و براش ماجرا رو تعریف کردیم. سه بار علی دورخیز کرد و سه با نتونست از اوپن عبور کنه. مهدی گفت "برو کنار الآن من می‌پرم تو یاد بگیر." گفتم "بابا دیوونه تو هم جوگیر شدی؟" گفت "کاری نداره آخه!"

مهدی هم دوبار پرید و پاش گیر کرد به سنگ اوپن و نتونست. من غش‌غش به جفتشون می‌خندیدم. اونام گفتن "اگه راست میگی‌خودت بیا ببینیم بهتر از ما می‌پری؟ عمرا تو هم نمیتونی!" این شد که ما رو تحریک کردن و ما جماعتی هستیم که به گفته بزرگان، تحریم بر ما اثر نداره، اما امان از تحریک! گفتم "برید کنار، من می‌پرم."

دورخیز کردم و پریدم. به صورت افقی با چهاردست‌وپای باز و کشیده، از روی اوپن عبور کردم و تازه توی اون لحظه بود که دیدم علی، تشک رو دقیقا زیر اوپن پهن کرده. در عرض دو ثانیه که روی هوا بودم، چندتا اتفاق افتاد: اول با خودم گفتم چرا علی تشک رو اینجا انداخته؟ بعد در شرایطی که داشتم درحالت سقوط، از گل وسط قالی رد می‌شدم با خودم گفتم بدبخت شدم! بعد دقیقا شبیه مارمولک دمپایی خورده، پخش شدم توی نیمه دوم فرش پذیرایی!

علی و مهدی ترکیده بودن از خنده. من از درد ساعد دست چپم به خودم می‌پیچیدم. بیمه که نداشتم. پول هم نداشتیم بدیم واسه ویزیت و عکسبرداری و این چیزا. در نتیجه با گفتن اینکه اگه شکسته بود، خیلی ورم می‌کرد و این فقط ضرب دیده که کم ورم کرده، به خودمون تسکین دادیم. یه ساعت بعد، از شدت درد، ضعف کردم. اولش داغ بودم و حالا کار به جایی رسیده بود که از درد روی پاهام بند نبودم. هنوزم همون سه تا دانشجوی بدبختی بودیم که پول ویزیت و عکسبرداری نداشتیم. در نتیجه علی گفت میرم داروخونه شبانه‌روزی ببینم چی بهم میدن!

علی رفت و یه ساعت بعد با یه پماد رزماری و یه باند کشی برگشت خونه. گفتم "حاجی مگه می‌خوای ابروهامو پرپشت کنی که پماد رزماری خریدی؟" گفت "یعنی تو از داروخونه‌ای بیشتر حالیت میشه؟ گفتم واسه ضرب‌دیدگی می‌خوام، اینا رو داد!" گفتم "مسکّن نگرفتی؟" گفت "همین پماده، مسکّن هم هست."

شروع کرد با پماد دستم رو مالش داد. دستم داغ شد، ولی از درد، ضعف کردم. گفتم دارم می‌میرم علی، بسه دیگه ببندش. با باند بستیمش و یه ساعت بعد، اوضاع من خراب اندر خراب شد. علی زنگ زد به دوستامون و سراغ مسکّن قوی گرفت. یکی از بچه‌ها یه بسته لرازپام 10 با آژانس برام فرستاد. یه دونه خوردم. نیم ساعت گذشت و هنوز از درد به خودم می‌پیچیدم. علی گفت "بابا این قرصا کروکودیل رو از پا میندازه، چطوری بهت اثر نمی‌کنه؟ بیا یکی دیگه بخور!" این شد که من دومی رو هم خوردم و به خواب عمیقی فرو رفتم.

فردا صبح بیدارم کردن و گفتن پاشو صبحانه بخور! گفتم خوابم میاد، نمی‌خورم. ظهر بیدارم کردن و گفتن پاشو ناهار بخور! گفتم خوابم میاد، نمی‌خورم. شب که شد، مهدی بیدارم کرد، گفتم خوابم... گفت "بابا از پا درمیای، برات سوپ درست کردم، یه کاسه سوپ بخور، دوباره بخواب!" خلاصه قبول کردم و یه کاسه ملامین آبگوشت‌خوری پر از سوپ برام آورد.

گفتم این چرا اینقدر قرمزه؟

گفت خواستم رب بریزم که خوشمزه‌تر بشه، زیاد ریختم اینطوری شد.

گفتم چرا اینقدر آبکیه؟

گفت انقدر غر نزن بابا سوپ باید آبکی باشه دیگه.

یه قاشق توش چرخوندم دیدم فقط جو داره. گفتم حاجی این چه سوپیه؟ این که همش آبه و رب و جو!

گفت سوپ جو آماده خریدم دیگه من که کارخونه‌دارش نیستم!

گفتم نادون تو سوپ جو نخریدی، جو پرک خریدی.

گفت سوپ جو همینه دیگه!

گفتم بابا بخدا این نیست.

رفت بسته‌اش رو نگاه کرد و دید بله، جو پرکه.

گفت عیب نداره بخور دیگه، چه فرقی می‌کنه؟

گفتم برو بابا، به گوسفندم می‌خوان جو بدن با یه چیزی قاطیش می‌کنن! خلاصه نخوردم و دوباره خوابیدم.

صبح روز امتحان، بعد از سی‌وشش ساعت خواب مفید و استراحت مطلق، تونستم از رختخواب کنده بشم. حالا من بودم و سه ساعت وقت و یه کتاب سیصد صفحه‌ای. خلاصه که با سه ساعت مطالعه و دستی وبال گردن، رفتم سر جلسه امتحان و با بدبختی تونستم یه نمره قبولی بگیرم.

من اگه ماشین زمان داشتم و به اون شب برمی‌گشتم، همون اول یه بیمه واسه هرسه‌تامون ردیف می‌کردم که چه اون اتفاق، چه هر اتفاق دیگه‌ای افتاد، حداقل به فکر خرج دوا و درمون نباشیم و دکتر برامون دارو تجویز کنه. بعد هم به علی و مهدی می‌گفتم بیخیال این کار بشن. اگه نمی‌شد، حداقل به اون بزرگان می‌گفتم آقا بخدا ما تحریک نمیشیم یه فکری واسه همون تحریم بکنید. واسه اثبات حرفم هم واقعا تحریک نمی‌شدم. اگه اونم نمی‌شد، حداقل تشک رو یه خرده اونورتر مینداختم.

خلاصه که عزیز من! اگه یاد جوونی کردی و خواستی پشتک وارو بزنی، اول #بسپرش_به_ازکی و بعد با در نظر گرفتن نکات ایمنی، حرکت بزن!

طنزبسپرش_به_ازکی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید